نوع مقاله : بخش ویژه انقلاب
نویسنده
پژوهشگر سیاست گذاری انرژی دانشگاه ساسکس مرکز تحقیقات سیاست گذاری علم و تکنولوژی
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
انقلابها به دلیل تظاهر بیرونی و اهمیتشان مورد توجه هستند. انقلابها علاوهبراینکه منازعهای برای قدرتاند، قهرمانیها و تراژدیهای بزرگ، خلق نمادهای چشمگیر، و درجاتی حماسهای از خشونت را نیز دربر میگیرند. درعینحال، انقلابها نقاط عطف تاریخ ملتها محسوب میشوند، زیرا آنها نهادهایی را تغییر میدهند که با زندگی میلیونها نفر ارتباط دارند.
دلایل ایجاد، شکلگیری، و توسعۀ انقلابهای مختلف و نیز دستاوردهای آنها تا حد زیادی با یکدیگر متفاوتاند. در برخی انقلابها، مثل انقلاب چین در سال 1949 یا انقلاب کوبا در سال 1959، تهاجم برنامهریزیشده از سوی تشکیلات انقلابی مستقر در دولت موجود، نقشی حساس ایفا کرد. در انقلابهای دیگر، نظیر انقلاب انگلستان در سال 1640 و انقلاب فرانسه در سال 1789، تشکیلات انقلابی فقط یک بار برپا شد آن هم وقتی که دولت حاکم مجلسهای خبرگان را برای هدایت بحرانهای جاری و پیشِ رو فراخواند. درعینحال در انقلابهای دیگر، مثل انقلاب روسیه در سال 1917 و انقلاب ایران در سال 1979، رهبران انقلابی نهتنها در بدو امر فعال بودند، بلکه وقتی ترکیبی از اعتصابات، تظاهرات، و خیزشهای مردمی توسط گروههای متفاوت به کنارهگیری حکومت موجود منجر شد، با اغتنام فرصت بهدستآمده قدرت را دراختیار گرفتند. هیچ الگوی واحدی وجود ندارد که بتواند سرمشق همۀ انقلابها قرار گیرد و هیچ قاعدهای هم وجود ندارد که بگوید انقلابها چطور خلق میشوند. واژۀ «انقلاب» بر یک مجموعۀ گسترده و عام دلالت دارد، و انقلابهای بزرگ در جزئیات فراوانی باهم اختلاف دارند. هنوز اندیشمندان دربارۀ یک تعریف دقیق از انقلاب اتفاق نظر ندارند. برخی نویسندگان فقط تغییرات بنیادین در نهادها را انقلاب میدانند و برخی دیگر میزان تغییرات در متغیرها را بهعنوان انقلاب برمیگزینند. بعضی نویسندگان خشونت را جزء ذات انقلابها میدانند و برخی دیگر خشونت را عنصری رایج و معمول و نه حیاتی برای تغییر انقلابی درنظر میگیرند. بعضی از اندیشمندان ترجیح میدهند انقلابها را فقط بر مبنای معیارهای عینی معرفی کنند و بعضی دیگر لازم میدانند که مفهومی از هدف و معنای اقدامات انقلابی نیز در تعریف لحاظ شود.
در این تحقیق، از این تعریف استفاده شده است که البته از پذیرش جهانشمول برخوردار نیست: «انقلاب سیاسی فرایند تغییر در نهادهای دولت و اصولی است که بر آن بنا شده است و فروپاشی یا سرنگونی اقتدار دولت موجود را نیز دربر میگیرد. تغییرات در نهادها عمدتاً توسط مردمانی صورت میپذیرد که در لوای آن دولت زندگی میکنند. آنان به این اعتقاد رسیدهاند که ساختار دولت فعلی بر روی اصولی بیهوده و ناعادلانه بنا شده است و غیرقابل اصلاح است. این خود انگیزهای برای اقدام و تغییر آن اصول است».
اقداماتی که به فروپاشی یا سرنگونی اقتدار دولت حاکم منجر نشود انقلاب نیست. جنبش اصلاحطلبی بریتانیا در سالهای 1828 تا 1832، جنبشهای زنان برای دریافت حق رأی و شرکت در انتخابات، و جنبشهای اصلاحطلبانه در آفریقای جنوبی در سال 1984 تنها تجدیدنظرطلبیهای عمدهای بودند که تبعات سنگین و بنیادینی درپی داشتند، اما هیچیک انقلاب سیاسی نام نمیگیرند. بههمینترتیب تغییرات گسترده و دگرگونی در نهادهای دولتی که نتیجۀ اشغال نظامی توسط قدرتهای خارجی است انقلاب محسوب نمیشود. قوانینی که متفقین علیه کشورهای شکستخورده در جنگ دوم جهانی وضع کردند در تاریخ سیاسی آلمان و ژاپن تغییرات بنیادینی بهوجود آورد، اما انقلاب نام نگرفت. همچنین شورشها، قیامها، انواع کودتاها، نزاع بر سر جانشینی در درون خاندانهای حاکم، و جنگهای داخلی بر سر مشکلاتی نظیر فساد یا تسلط بر منابع طبیعی یا میزان مالیات و عوارض، تنها نمونههایی از شدت عمل سیاسی هستند. چنین فرایندهایی تا زمانی که با تلاشهایی برای تغییر وضعیت اصول زیربنایی دولت حاکم همراه نباشند انقلاب نام نمیگیرند. سقوط امپراتوریهای چین، عثمانی، مغول، یا جنگ گل سرخ در انگلستان،[1] یا کودتاهای گوناگونی که بهسادگی سبب چرخش نیروهای حاکم یا جناحها میشوند، یا مواردی که در آن رهبران نظامی قدرت را برای «محافظت» از قانون موجود تصاحب میکنند، انقلاب نامیده نمیشوند، زیرا هیچ تغییر اساسی در اصول دولت حاکم پدید نمیآورند.
در مواردی، ممکن است سقوط قدرت دولتی نزدیک بهنظر برسد یا اینکه فقط در مراحل محدودی رخ دهد، اما عناصر دیگری از انقلاب مشاهده شود. بهطور مثال، در آفریقای جنوبی مابین سالهای 1960 تا 1984 اقتدار دولت بهطور مداوم با سرپیچی مردم مواجه بود، یعنی تغییرات بنیادینی رخ داده بود و اصول دولت مریکانر[2] شدیداً ناعادلانه فرض میشد. سقوط دولت حاکمه در سال 1848 در آلمان و سایر کشورهای قلب اروپا یا در سال 1905 در روسیه برای مدتی محدود یا در نواحی محدودی رخ داد و بااینکه این رژیمها بهبود یافتند و اصلاحاتی را وضع کردند، تغییری در اصول مطلقۀ قوانین سلطه یا پادشاهی ایجاد نشد، ازاینرو بسیاری از بازیگران سیاسی این رژیمها را بیهوده یا ناعادلانه میدانستند. در چنین مواردی، میشود از «شرایط انقلابی» سخن گفت که به ایجاد اصلاحات یا انقلابهای نافرجام منجر میشوند.
«انقلابهای اجتماعی» علاوهبر موارد گفتهشده دو ویژگی دیگر نیز دارند: اول اینکه فروپاشی یا سرنگونی دولت مستلزم بسیج تودهای از گروههای مردمی است، و دوم اینکه تغییرات زیربنایی در ساختار توزیع ثروت و طبقۀ نخبگان رخ میدهد. انقلابهای اجتماعی در کشورهایی که به دلیل وسعت یا قدرت دولت یکی از بزرگترین کشورهای منطقۀ خود بودهاند، «انقلاب کبیر» نام گرفتهاند، بهطور مثال انقلاب 1789 در فرانسه، انقلاب 1917 در روسیه، و انقلاب 1949 در چین.
این مقاله دو رویکرد را برای فهم انقلابها در نظر میگیرد:
الف) بررسی تاریخ انقلابها و جستجو در گونههای تجربی این پدیده؛
ب) بررسی نظری انقلابها، بازنگری تلاشهای دانشمندان علوم اجتماعی برای بازیابی علل و آثار انقلابها با مقایسه و تشریح انقلابهای گوناگون و عناصر سازندۀ آنها.
انقلابهای سیاسی برای یونانیان و رومیان باستان بهخوبی شناختهشده بود. اولین اعضای دولتشهر یونانی غالباً از خانوادههای زمیندار ثروتمند بودند. دولتشهرها را گاهی پادشاهان هدایت میکردند اما از قرن هشتم پیش از میلاد، رشد سریع جمعیت، پهنۀ آنها را افزایش داد. گستردگی مستعمرات و تجارت هم منابع جدیدی از ثروت و رقابتهای جدید را پدید آورد. بهرهگیری از تقسیمات جناحی بین طبقات ممتاز زمیندار و ائتلافهای اشراف مخالف و شهرنشینان مرفه، حاکمیت طبقۀ زمیندار را برانداخت و دیکتاتوریهای تودهگرا ظهور کردند: «خودکامگان» دولتشهرهای یونانی. این دیکتاتوریها شکلهای متفاوتی داشتند ازجمله حکومت اشتراکی، حکومت الیگارشی محدود اسپارتا، و دموکراسی شهروندی در آتن. در بسیاری از دولتشهرهای یونان جناحهای الیگارشی و دموکراتیک تا زمان فتحشدن آنها به دست رومیها همچنان در کشمکش شدید بودند.
جمهوری رومیبا با سرنگونی پادشاهان اِتروسک آغاز شد که در بخشهای نزدیک دهانۀ رود تیبر حکمرانی میکردند.[3] بااینکه جمهوری روم طی چند قرن هم پیشرفت کرد و هم بزرگتر شد، با جنگهای داخلی بین جناحهای طبقات ممتازه متلاشی شد و دست آخر با توسعۀ امپراتوری آگوستوس بهکلی ازمیان رفت. دهههایی که قدرت سنای رومی به حکومت قیصرها منتهی شد بهعنوان انقلاب دوم رومی خوانده میشود.
دوران نوزایی (رنسانس) و بازسازی، پر از منازعات فراوان بود: بین پادشاهان و پاپها؛ تیولداران سکولار و اسقفها؛ رهبران مذاهب و جناحهای مختلف. گرچه در اغلب موارد این جنگها ناشی از تعلقات سرزمینی یا قومی بودند، در برخی موارد گروههایی هم بر سر بعضی از اصول حکمرانی مجادله داشتند. در ایتالیا، حکومت دولتشهرها با منازعاتی شبیه به منازعات دولتشهرهای یونانی مواجه بود، بهطوریکه جناحهای جمهوریطلب و اشرافیت درگیر زنجیرهای از ستیزهها برای کسب قدرت بودند. مشهورترین رهبر انقلابی آنان جیرولامو ساونارولا[4]بود که در سال 1494 در فلورانس عملیات موفقی را برای حکومت شهروندی علیه حکومت مدیسی رهبری کرد. هرچند او در سال 1498 اعدام شد و مدیسیها در سال 1512 به قدرت بازگشتند.
در قالب این منازعات بود که اولین بار واژۀ «انقلاب» برای وقایع سیاسی بهکار رفت. این واژه به تناوب بخت و اقبال گروهها در فرازهای پیروزی و نشیبهای شکستهایشان اشاره داشت. در سال 1640 در بریتانیا تلاشهای چارلز اول برای کاهش وابستگیاش به طبقۀ ممتاز زمیندار که در پارلمان گرد آمده بودند پادشاه و پارلمان را در لوایح گوناگون سلطنتی از امور مالی دولت گرفته تا ساختار کلیسا رودرروی هم قرار داد. وسعت درگیریها، شامل نافرمانی کلیسای پروتستان اسکاتلند و قیامهای کشاورزان ایرلند و نیز تقسیمبندیهای مذهبی و سیاسی در انگلستان، این کشور را به دو فرقۀ سلطنتی و پارلمانی تقسیم کرد. مجموعهای از جنگهای داخلی بین این جناحها از سال 1641 تا 1649 به اعدام شاه انجامید. مهمتر از همه این بود که اصول حکمرانی پادشاه، اشرافیت، و کلیسای انحصارطلب آشکار شد، و سلطنت مطلقه، مجلس اعیان، و کلیساهای حکومتی منحل شدند. دولت جدید فقط شامل یک مجلس بود که توسط «لرد حامی منافع مشترک» (عنوان الیور کرامول رهبر نظامی نیروهای پارلمانی) هدایت میشد. اما این مجلس در ایجاد نهادهای سیاسی پایدار موفق نبود. مبارزۀ جناحی به انحلال پارلمان ختم شد، و کرامول از طریق نوّاب نظامی نهچندان محبوب در شهرستانهای انگلستان حکمرانی میکرد. پس از مرگ کرامول در سال 1660، سلطنت، لردها، و کلیسای انگلیسی اعاده شد. فیلسوف انگلیسی قرن هفدهم توماس هابس از این تغییرات با عنوان «انقلاب» یاد میکند، زیرا قدرت در یک تناوب از پادشاه به پارلمان و سپس به کرامول منتقل شد و آنگاه بار دیگر به پادشاه بازگشت.
در سال 1689 نارضایتیهای بیشتر دربارۀ مذهب و نگرانی از قدرت پادشاه سبب اعتراض خاندان پادشاهی، توسط ویلیام آرنج،[5] نوۀ چارلز اول شد که از سوی برگزیدگان کلیسای پروتستان انگلستان حمایت میشد. این مسئله باعث شد آرنج به انگلستان حمله کند و جیمز دوم، پادشاه کاتولیک، را برکنار کند و خود بر تخت بنشیند. اگرچه حامیان ویلیام این حادثه را «انقلاب باشکوه» نامیدند، درمورد اصول حاکمیتی انگلستان چالش قابلتوجهی نداشتند و میپذیرفتند که انگلستان باید توسط پادشاه و همچنین پارلمانی از طبقۀ ممتاز زمیندار اداره شود، و هر دو باید در لوای کلیسای انگلستان متحد باشند. بااینحال این واقعه در آینده تأثیرگذار بود. از منظر قانون پارلمان که ادعای ویلیام را نسبتبه تاج و تخت بهعنوان حقوق و مسئولیتهای پادشاه و پارلمان اعلام کرد، صراحتاً نقش این دو یعنی شاه و مجلس در تعادل قرار گرفت. البته این نقشها جدید نبودند، ولی این اولین بار بود که وجود چنین تعادلی در تنظیم یک قانون، به حاکمیت محدود و مشروط رسمیت داد و تأثیر عمدهای بر انقلابهای بعدی داشت.
در قرنهای شانزدهم و هفدهم (1566 ـ 1648)، تبعههای هلندی خاندان کاتولیک هابسبورگ با هدف سرنگونی خاندان سلطنتی حاکم جنگهایی پیاپی انجام دادند. آنها در آزادسازی همۀ نواحی جنوبی از اسپانیا موفق نبودند، ولی این انقلاب منجر به ایجاد دولتی جدید در استانهای هلند شمالی شد که با عنوان جمهوری اُلیگارشی توسط منتخبان محلی و اساساً پروتستان اداره میشد.
تمام انقلابهایی که تاکنون به آنها اشاره شد چند ویژگی دارند: اگرچه تعداد حملات دهقانان به ملّاکان یا به زمینهای آنان، و نیز آشوبهای شهری پراکنده و اندک بود، در محبوبترین قیامها که تحت مدیریت و رهبری طبقۀ ممتاز صورت میگرفت نیروهای طبقات فرودست بهصورت استخدام در ارتشی خدمت میکردند که با نیروهای نظامی رژیم قبلی مبارزه میکرد. دوم اینکه، در هیچیک از این انقلابها تحولات پایدار و بنیادین در جامعه با تغییرات منفرد و سریع ایجاد نشده است. در تمام موارد (ازجمله انقلابهای پرفرازونشیب هلند که پیروزی آنها تقریباً یک قرن طول کشید) بخت و اقبال بین گروهها بهطور متناوب در جریان بود، و فقط در هلند بود که اعتبار سلطنت پادشاهی و اشرافیت در احیای قدرت سلطه شکست خورد. لذا این تحولات، جریان «انقلابها» را در معنای اولیه و متناوب خود دنبال میکنند. درنهایت، همۀ گروههای انقلابی برای توجیه قیام خود بهجای تمسک به حقوق مسلم، قانون اساسی، یا ایدئالهای جهانی و غیردینی، جنبش خود را با انسجام طبقاتی یا با مذاهب توجیه کردند. طرفداران حکومت پارلمانی انگلستان از حقوق انگلیسیها حرف زدند. میهنپرستان هلندی با رژیم کاتولیک هابسبورگ مقابله کردند. دولتشهرهای یونانی و ایتالیایی باوجود بحث دربارۀ فضیلت شهروندان یا ضلالت شوراهای دموکراتیک و نکوهش الیگارشی طبقۀ ممتاز، همچنان اسیر دلواپسیهای منطقهای باقی ماندند و همچنان پشتیبان دادخواهان در مقابل گروهها یا حاکمان خاصی بودند. حتی آتنیها، که در پی گسترش رژیمهای دموکراتیک در امپراتوری خود بودند، دموکراسی را برای هیچ ملتی به اندازۀ یونانیان مناسب نمیدانستند. هنوز عصر قیامهای عظیم، آرمانهای جهانی، و تغییرات گسترده و دائمی فرا نرسیده بود.
انقلابها علیرغم تفاوت در زمان و مکانی که بهوقوع پیوستهاند («انقلاب کبیر» فرانسه در سـال 1789، و «انقلاب کبیر» روسیه در سال 1917، و «انقلاب کبیر» چین در سال 1949) در مشخصههایی بنیادی باهم مشترک هستند. اول، در دورهای که دربارۀ ضرورت پیشروی در عملیشدن انگیزههای بشری برای زوال اقتدارهای باطل و نویابی حقایق پایدار جهانی باورهای قوی وجود داشت، ایدئولوژیهای این انقلابها از فلسفۀ روشنگری نشئت گرفت. همۀ رهبران انقلابی بهویژه رهبر تودهگرای فرانسوی، روبسپیر، انقلابیون روسی بهویژه لنین، تروتسکی، و استالین، و رهبران چینی همچون مائو تسه دونگ و چوئن لای کوشیدند رژیمی آرمانی ایجاد کنند. این اطمینان و اعتقادکه تنها فضیلت، ویرانی نظم قبلی است آنها را ترغیب میکرد که منطقاً بتوانند جامعۀ برتری را تخیل، توجیه، و خلق کنند.
دوم اینکه، این انقلابها در نهادهای سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی در جامعۀ خودشان تغییرات ماندگاری ایجاد کردند و اغلب این تغییرات ماندگار بودند. در هر مورد، نقش طبقۀ ممتاز حاکم رژیم قبلی بهطور دائمی تضعیف یا محو شد. نظیر برخورداران از حق اشرافزادگی فرانسوی، زمینداران عنوانگرفته از تزار در روسیه، و دیوانسالاران تحت تعالیم کنفسیوسی در چین. تغییرات بنیادین در مدیریت دولتی، ساختار اقتصادی، و پایگاه دین و مذهب حکومتی به حدی بود که هرگز به وضعیت قبل برنگشت.
سوم، موفقیت هر انقلاب بهطور عمده به حمایت گروههای مردمی شامل کارگران شهری و دهقانان وابسته بود که علیه حکومت یا طبقۀ ممتاز رژیم قبلی اقدام کردند. بسیج این گروهها به درون سیاست در طول دوران انقلاب از طریق ساخت ارتشهای بزرگ تودهوار و جذب نیروهای مردمی ادامه یافت. چنین ارتشی در جنگهای گسترده علیه نیروهای ضدانقلابی، چه داخلی و چه خارجی، شرکت میجست. درهرصورت، جنگ برای ساختن یا دفاع از انقلاب به اصلی اساسی در سازماندهی اولیۀ هر دولت انقلابی بدل شد. بهعلاوه رژیمهای انقلابی در هر یک از موارد اعم از جنگ داخلی یا خارجی، دامنۀ خود را در حوزههایی گسترش میدادند، مثلاً، فرانسه توسط ناپلئون بر بیشتر اروپا سلطه یافت، روسیه امپراتوری شوروی را بنا کرد که بعد از جنگ جهانی دوم ادارۀ غیررسمی اروپای شرقی را دراختیار داشت، و چین تبت را مستعمرۀ خود کرد.
چهارم، رهبری انقلابی برای پاسخ به تنشهای ناشی از منازعات با نیروهای ضدانقلابی کشور و رژیم را از نیروهای فعال یا بالقوه ضدانقلابی پاکسازی کرد. این تلاشها به دورههای «ترور» دولتی منجر شد، که طی آن اشخاص یا گروههای مظنون به خیانت مورد بازجویی قرار میگرفتند و اغلب با اعدامهای فوری یا دادگاههای بدوی بهشدت مجازات میشدند.
پنجم، رژیمهای انقلابی از دل مبارزه با دولتهای قبلی برآمده بودند که عمدتاً بزرگتر، متمرکزتر، و قدرتمندتر از رژیم انقلابی بودند. ناپلئون در فرانسه، استالین در روسیه، و مائو در چین قهرمانان نظامی بودند که بهعنوان رهبران مطلق برای مدیریت دیوانسالاری مطلق و ارتشهای تودهوار ظهور کردند، و انبوه مردمی را که در رژیم قبلی نادیده گرفته میشدند بهکار گرفتند و شکل دادند. علاوهبراین، رژیمهای انقلابی تقویتشده، نقش مبلغانی را ایفا میکردند که مطمئن بودند حقایق جهانی یافتشده در انقلاب ایشان قابلصدور به جوامع دیگر است.
ششم، رژیمهای انقلابی نتوانستند پایدار بمانند، و این امر اخیراً نیز درمورد چین و روسیه آشکار شد. در فرانسه، اغلب جوانب اصلی برنامههای انقلابی بعد از سقوط روبسپیر ازبین رفت. در روسیه، حزب کمونیست و سیاستهای سوسیالیستیاش در ترکیبی از شکستهای اقتصادی و درگیریهای جناحی ساقط شد و در چین، اهداف کمونیستی اقتصادی و اجتماعی بهصراحت رها شدهاند، و ادامۀ قدرت انحصاری حزب کمونیست مورد بحث قرار گرفته است و اخیراً با اعتراضات انبوه دانشجویان و کارگران در سال 1989 به چالش کشیده شد.[6]
علیرغم شباهتهای بسیار، تفاوتهای مهمی در علل ایجادی و شکلگیری و توسعۀ انقلابها وجود دارد. در فرانسۀ قرن هجدهم، که مسلماً ثروتمندترین و قدرتمندترین ملت آن روزگار بود، انقلاب بهطور عمده از بحران مالی و درگیریهای درون طبقۀ ممتاز جامعه برآمد. در دهۀ 1780، پس از دو دهه آزمون اصلاحات مالی و اقتصادی، پادشاه دریافت که مدیریت مالیاتی دیگر قادر نخواهد بود درآمد کافی برای بخشهای اداری و نظامی فراهم کند. او از بزرگان حکومت خواست برای کمک به اصلاح امور مالی کاری انجام دهند اما نظام مالی بهقدری با امتیازات طبقۀ اشراف درآمیخته بود که نمیشد راهحل سادهای پیدا کرد. در عوض، تعارضات بین شاه و گروههای طبقات ممتاز سبب تشکیل نشست ملی شد که به مناظره بین امتیازات و مالیات مشهور است.[7]
این درگیریها بین دولت و طبقۀ ممتاز، همراه با اعتراضهای شدید دو طرف مبنیبر ضرورت تغییرات، دهقانان و کارگران را تشویق کرد که تغییراتی را رقم بزنند که به نفع آنان نیز باشد. در سال 1788 برداشت محصولات زراعی اندک بود، دهقانان در بسیاری از نقاط فرانسه حاضر نشدند به صاحبان زمین مالیات پرداخت کنند و حتی در مواردی به دفاتر املاکداران حمله کردند تا منشورهای فئودالی را که به صاحبان زمین حق مالکیت سیاسی و مالی بر کار دهقانان میداد متوقف یا نابود کنند. بهعلاوه، کارگران شهری با نگرانی منازعات طبقۀ حاکم را رصد میکردند و میدانستند که طرفداران شاه و محافظهکاران روند اصلاحاتی را که به زعم کارگران سبب کاهش قیمت نان میشد، متوقف میکنند. در ژوئیۀ 1789، در واکنش به تعطیلی مجمع نشست ملی توسط شاه، گروهی از پاریسیها به زندان سلطنتی باستیل حمله بردند و فرماندهان آن را به تسلیمشدن وادار کردند. سلطنت به دلیل ترس از افزایش خشونتهایی از این دست، با برگزاری مجدد مجمع موافقت کرد. بهعلاوه در واکنش به جمعیت هیجانزده در پاریس خواستار تغییر و معامله با دهقانانی شد که نظام فئودالی را قبول نداشتند. مجمع مأموریت انجام تغییرات فراگیر در نهادهای اقتصادی و سیاسی فرانسه را بهعهده گرفت.
در ده سال بعدی، منازعات بین اعتدالیون و اصولگراها، تلاشهای پادشاه و محافظهکاران مهاجر برای جذب حمایتهای خارجی برای تغییر مسیر انقلاب، اقدامات دولت انقلابی در پاریس برای جمعآوری کمکهای مالی از طریق سلطه بر کلیسا، و ترمیم و تجدیدنظر در دولت همگی سبب شد که درگیریهای خشونتآمیز شدت گیرد و افزایش یابد. دولت انقلابی با اغتشاشهای شهری، شورشهای منطقهای، و جنگهای بینالمللی مواجه بود. کمیتۀ امنیت عمومی با دراختیارداشتن قدرت فوقالعاده و تحت رهبری روبسپیر از قدرت دیکتاتوری برای محوکردن دشمنان داخلی و خارجی استفاده میکرد، اما دشمنان روبسپیر او را نیز اعدام کردند. ثبات داخلی تنها بعد از سال 1799 یعنی بعد از کودتای ناپلئون و قدرتگیری او حاصل شد.
ناپلئون تغییرات مدیریتی را در انقلاب بهوجود آورد. ارتشهای انقلاب را برای فتح اروپا رهبری کرد، و از پیروزیهای نظامی برای کمک به ثبات شرایط اقتصادی و سیاسی در فرانسه استفاده کرد. موفقیتهای پیاپی او تنها زمانی دچار وقفه شد که کوشید قدرت فرانسوی را به مسکو بکشاند. بعد از نابودی بخش بزرگی از ارتش در راه مسکو، او شکستخورده به پاریس بازگشت. در سال 1815 بهمنظور بازیابی قدرت، یک ارتش تماماً فرانسوی را دربرابر نیروهایی مرکب از بریتانیا و پروس در واترلو رهبری کرد ولی نتیجهاش تنها شکست و تبعید بود. رژیم سلطنتی به فرانسه بازگردانده شد. جمهوریخواهان، سلطنتطلبان، و طرفداران بناپارت طی شصت سال بعدی بر سر قدرت باهم جنگیدند؛ ولی در آن موقع انقلاب فرانسه دیگر به پایان رسیده بود.
برخلاف فرانسه، روسیه در سال 1917، مسلماً فقیرترین و عقبماندهترین قدرت اروپایی بود. صنایع سنگین روسیه، متمرکز در مسکو و سنتپترزبورگ بودند و عمدتاً بهجای عرضۀ کالا به بازار مصرفکنندگان به تأمین نیازهای دولت در زیرساختها و تقاضاهای بخش نظامی میپرداختند. کشاورزی در روسیه به شکل ابتدایی و بهصورت رعیتداری باقی مانده بود. ارتش روسیه بزرگ بود ولی تجهیزات محقری داشت. طبقات بازرگان و صاحبان حرفهها کوچک بودند و مردم عمدتاً فقیر. قدرت حکومت بر حمایت نخبگان اجتماعی تکیه نداشت، بلکه ناشی از فرماندهی مطلق ارتش و دیوانسالاری و نیز غیبت گروههای اجتماعی مخالف بود.
برخلاف فرانسه که در آن نخبگان اجتماعی قدرتمند انقلاب را آغاز کردند، در روسیه انقلاب با تعارض با دشمن خارجی شروع شد. روسیۀ شکستخورده از ژاپن در سال 1905، امیدوار بود با ورود به جنگ اول جهانی نتایج بهتری حاصل کند اما ارتش آلمان نیروهای تزار روسیه را شکست داد و این امر انبوهی از سربازان واحدهای ارتشی را از خدمت فراری داد. تااینکه در سال 1917 تزارِ تحقیرشده با شکستها، با داشتن ارتشی مضمحل، رودررو با اعتصابات کارخانهها و ناآرامیهای دهقانان در روستاها، بالاخره استعفا داد. صاحبان حرفهها و روشنفکران تأسیس انجمنی ملی را برای جایگزینی رژیم تزاریِ روبهزوال پیشنهاد کردند، و دولتی میانهرو با رهبری الکساندر کرنسکی[8] انتخاب شد. بااینحال این دولت معتدل فقط چند ماه دوام آورد.
دولت کرنسکی نتوانست خود را با شکست در جنگ تطبیق دهد، یا پاسخگوی تقاضاهای فزایندۀ کارگران برای دستمزدهای بیشتر باشد یا درمورد درخواست دهقانان برای مالکیت زمینی که روی آن کار میکنند جوابی داشته باشد. در اکتبر 1917، کرنسکی در یک کودتا سرنگون شد. کودتا توسط جنبش کارگری و با بسیج کارگران کارخانههای دولتی در سنتپترزبورگ و مسکو انجام شد و واحدهای یاغی ارتش نیز به آنها ملحق شدند، و این هر دو توسط بازوی بلشویک حزب کمونیست روسیه رهبری شدند، آنهم با این وعده که کنگرههای کارگری (شوراها) قدرتمند خواهند شد و شعار «صلح، نان، و زمین» محقق خواهد گشت.
همانند فرانسه، دولت انقلابی جدید بدون چالش نبود، و چهار سال بعدی را صرف سازماندهی ارتش برای مقابله با ضدانقلاب در داخل و خارج کشور کرد. تا سال 1921، حزب بلشویک تحت رهبری لنین و ارتش حزب تحت رهبری تروتسکی موفق و پیروز بودند، ولی بازسازی دیوانسالاری از طریق استخدام کادرهای کارگری برای خدمت در کنار مقامات سابق تزاری (و نظارت بر آنها)، سبب ایجاد ساختار دوگانۀ سیاسی توسط بلشویکها شد بهطوریکه در آن، سلسلهمراتب حزب کمونیست در همۀ جنبهها اعم از حکمرانی و نیز دیوانسالاری نظامی و غیرنظامی بهطور موازی با ساختار موجود عمل میکرد.
پس از مرگ لنین، درگیری در حزب بر سر بهترین راه برای حفظ انقلاب و ارتقای قدرت اقتصادی و سیاسی روسیه آغاز شد. استالین، که بهعنوان رهبر اصلی حزب در دهۀ 1930 پدیدار شد، سه جنبش را پدید آورد که میلیونها تلفات برجا گذاشت. اول، در مقابله با دهقانان، درآمد حاصل از کشاورزی را برای توسعۀ اقتصادی بهکار گرفت، تاحدیکه دهقانان کاملاً دچار قحطی شدند. دوم، در مقابله با مخالفان خود در حزب، چه آنان که عملاً مخالفت میکردند و چه کسانی که مظنون به مخالفت بودند، با استفاده از نظارت و شگردهای ایجاد وحشت یک تصفیۀ سنگین انجام داد تا سلطۀ خود را در دولت تثبیت کند. میراث این جنبش پلیس مخفی عظیم، شبکهای از زندانهای دولتی، اطاعت محض ایدئولوژیک، و اندیشههای علمی در تأیید حزب بود. سوم، جنگ دربرابر آلمان در جنگ جهانی دوم که از نظر تلفات فاجعهبار بود. باوجود مقاومت قهرمانانۀ روسها دربرابر محاصرۀ شهرهای لنینگراد و استالینگراد توسط آلمان و مهارت دولت در پیشرفت صنایع سنگین روسی به حدّ فراتر از دامنۀ پیشروی ارتش آلمان، و مبارزۀ متحد و مقتدرانهای که نیروهای روسی را به برلین رسانید و هژمونی شوروی را در اروپای شرقی برقرار کرد، سپاس و تقدیر از مردم خسته از جنگ جای خود را به تقدیر از استالین و حزب داد. مردمی که پیروزی خود را در «جنگ بزرگ میهنی» شادباش میگفتند.
تا سه دهه پس از جنگ دوم جهانی، حزب بهطور چشمگیری مشغول بازسازی صنعتی و علمی کشور بود. بعد از مرگ استالین، حزب کوشید بهجای حکومت وحشت، قدرت خود را بر رشد اقتصادی و اعتبار نظامی متمرکز کند. رژیم شوروی بهعنوان یک ابرقدرت اقتصادی و نظامی، و مخالف سرسپردگی کشورهای جهان سوم به ایالاتمتحده، با حفظ متحدان اروپای شرقی خود، بهشدت قوی بهنظر میرسید.
بااینهمه از سال 1975، اقتصادی که بهطور متمرکز طراحی شده بود افت کرد. تولید کالاها هم در کیفیت و هم در حجم کاهش یافت. کشاورزی در مقایسه با تولید اروپایی عقب ماند. در اواخر دهۀ 1980 حزب به رهبری گورباچف در پی اصلاح تنگناهای اقتصادی حزب، دیگر از بودجۀ نظامی ابرقدرت شوروی حمایت نکرد و درنهایت نقد و اصلاح حزب سبب تضعیف آن شد. در سال 1991، وقتی محافظهکاران حزبی کوشیدند کودتایی علیه اصلاحات گورباچف انجام دهند، نه طراحان کودتا و نه گورباچف هیچکدام از حمایت و اقبال عموم مردم برخوردار نشدند. درعوض، بوریس یلتسین، سیاستمدار ملیگرا و عضو سابق حزب، حمایت سیاسی دولت را برای خروج از حزب کمونیست و خروج روسیه از اتحاد شوروی بهدست آورد. با فشار رهبران ملیگرا در برنامههای مشابهی در اوکراین، کشورهای بالتیک، مناطق قفقاز، و آسیای مرکزی، طی چند ماه اتحاد شوروی به بیش از دوازده کشور مستقل تبدیل شد.[9] بعضی از این کشورها رهبران کمونیست خود را حفظ کردند، برخی دیگر ملیگراهای غیرکمونیست را برگزیدند، و بعضی وارد جنگ داخلی شدند. واژگان «СССР»[10] از دیوارهای کرملین پاک شد زیرا دولت انقلابی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی دیگر وجود نداشت.
فرایند انقلاب چین با انقلابهای فرانسه و روسیه متفاوت بود. اگرچه شکست ارتش رژیم قبل، عاملی برای انقلاب بود، نه شورشهای کارگران شهری و نه حملات مستقل دهقانان به صاحبان زمین نقش اساسی در تضعیف یا فروپاشی رژیم قبلی نداشت. درعوض، این نیروهای انقلابی بودند که در بیرون از شهرها ارتش میهنی را تشکیل دادند و مناطق بزرگی را از سلطۀ دولت مرکزی آزاد کردند و درنهایت توانستند مخالفان خود را از کشور خارج کنند.
چین بزرگترین و بهطور سنتی توانمندترین قدرت آسیاست ولی در قرن نوزدهم قدرتهای غربی شکستهایی تحقیرآمیز به این کشور تحمیل کردند. بنادر اصلی این کشور به مناطق مستعمره تقلیل یافتند و دولتش ناچار شد به دولتهای غربی که در مقابلشان مانع ایجاد کرده بود غرامت بپردازد. در پی براندازی در سال 1911 توسط بوروکراتهای استانی و بازرگانانی که بهدنبال شکل نوینی از دولت تحت رهبری جمهوریخواهانۀ سون یاتسن بودند، رژیم امپراتوری به کنگرهای متشکل از رهبران جنگدیدۀ دیروز و بهزعم خود نوگرای آینده منتقل شد. در دهۀ 1920، یکی از سران نظامی که در دستۀ بهاصطلاح نوگراها قرار میگرفت، یعنی ژنرال چیانگ کایچک، مبارزاتی را برای ادارۀ نظامی چین بنیان نهاد. بااینحال، سلطۀ او تقریباً کمتر از یک دهه و تا پیش از حملۀ ژاپن دوام یافت و تسخیر جزئی چین توسط ژاپن دولت او را به داخل کشور عقب راند.
در بین این نوگراهای چین و همچنین جمهوریخواهان و ملیگراهای نظامی، گروه کوچکی از روشنفکران هم حضور داشتند که در پی تأسیس حزبی کمونیستی بودند که بتواند انقلابی شورایی را رهبری کند. علیرغم کمک استالین، تلاش آنها در 1920 برای بسیج کارگران برای یک قیام شهری به شکلی فاجعهبار پایان یافت. برخلاف رژیم شکستخوردۀ تزاری روسیه، نیروهای نظامی و همچنان قدرتمند چیانگ بهطور مؤثری قیامهای شهری را سرکوب کردند و رهبران کمونیست را به خارج از شهرها راندند. در آنجا کمونیستها دوباره گرد هم آمدند. مائو تصمیم گرفت جنگ چریکی را آغاز کند. او دهقانان را علیه رژیم چیانگ سازماندهی کرد، و یک راهبرد مداخلهگر در تعارضات بین دهقانان و صاحبان زمینها درپیش گرفت، و از هر نوع امکان یا خدمتی برای حمایت از پیروزی دهقانان استفاده کرد. در بعضی مناطق، حزب کمونیست زمین را از صاحب ثروتمند زمین میگرفت و آن را در بین خانوادههای فقیر تقسیم میکرد. در مناطق دیگر، حزب حداکثر رانت زمین را تضمین میکرد.[11] انقلابیون کمونیست در همه جا روستاها را از لحاظ اقتصادی و سیاسی سازماندهی کردند.
اگرچه نیروهای چیانگ نیروهای مائو را به خارج شهرها عقب راندند، و درنهایت آنان را طی یک «راهپیمایی طولانی» بیش از یکهزار مایلی به مناطق شمال غربی کوچ دادند، تهاجم ژاپنیها مانع از این شد که چیانگ تمام توجه خود را صرف ازمیانبردن کمونیستها کند. درعوض، مائو و چیانگ درمورد مقابله با ژاپنیها متحد شدند. این کار در عمل، به این معنی بود که نیروهای چیانگ بهسمت جنوب غربی عقبنشینی کردند و مناطق شمال و غرب را برای تلاشهای مائو در ایجاد پایگاه دهقانی باز گذاشتند.
پس از شکست متحدان ژاپن در سال 1945، مائو و چیانگ به نبرد ناتمام خود بازگشتند. دو دهه از ایجاد پایگاه کمونیستها در مناطق روستایی گذشته بود و کمونیستها قادر بودند ارتشی مؤثر از طرفداران خود ایجاد کنند. در طرف مقابل، چیانگ به کمک نیروهای همپیمانش وابسته بود، و قادر نبود فساد داخل ارتش خود را سرکوب کند، و عمدۀ حمایتهای داخلی خود را از دست داده بود یا از دسترسی به آنها محروم بود. مائو با حمایت نظامی روسیه[12] نیروهای چیانگ را در یک جنگ عظیم داخلی شکست داد و در سال 1949 ادارۀ چین را بهدست گرفت. باقیماندۀ رژیم چیانگ هم به جزیرۀ تایوان گریختند.
انقلابهای فرانسوی، روسی، و چینی علیرغم ویژگیهای مشترک بهترتیب سه راه متمایز را برای انقلاب نشان دادند: شورش نخبگان با حمایت مردمان شهری و روستایی، بسیج کارگران صنعتی تحت رهبری یک حزب انقلابی حرفهای برای بهدستگرفتن قدرت پس از سقوط رژیم قبلی، و بسیج دهقانان در نیروهای نظامی برای گرفتن قدرت از دولت فعلی. هریک از این مسیرها الگویی برای انقلابهای مدرن بود.
از سال 1750 به این سو، انقلابها در چندین دولت رخ داده است. این انقلابها فراوان و متنوع هستند و توصیف دقیق آنها در این فضا ممکن نیست. بااینحال، مطابق با ماهیت رژیمهایی که میخواهند سرنگون کنند و جانشین آنها شوند، قابلبررسی هستند: رژیمهای استعماری، امپراتوریها، سلطنتها، دیکتاتوریها، و حتی جمهوریها. اولین انقلابهای بزرگ ضداستعماری در قارۀ آمریکا، ازجمله انقلاب آمریکا علیه بریتانیا (1776)، انقلابهای آمریکای لاتین برای استقلال از اسپانیا (1808 ـ 1830)، و انقلاب هائیتی در مقابل فرانسه (1795). در انقلابها علیه بریتانیا و اسپانیا، نخبگان بومی مستعمرات که مخالف حاکمیت اروپاییان بودند، بهدنبال ایجاد رژیمهای غیروابسته بودند. در هر دو مورد، جمهوریهای مشروطه به رهبری قهرمانان نظامی ظهور کردند (جورج واشنگتن در ایالاتمتحده و سیمون بولیوار در آمریکای جنوبی).
اما در درازمدت این انقلابها منحرف شدند. در ایالاتمتحده، جمعیت بزرگی از خردهمالکان، که با مهاجرت بهسمت غرب و اسکان در آمریکا رشد کرده بودند، وارد نظام سیاسی کشور شدند، و مانع تحکیم قدرت سیاسی طبقۀ ممتاز زمیندار شدند. در دهۀ 1860، اختلافات بین دولتهای بردهداری جنوب و نواحی آزاد (که بردهداری در آنها ممنوع بود) در شمال کشور به جنگ داخلی منجر شد. به یک معنی، این درگیری نیز یک انقلاب بود زیرا در یک سو دولتهای جنوبی بودند که قصد داشتند قدرت دولت در واشنگتن را تغییر دهند، و آن نظام سیاسی را ایجاد کنند که در آن زمینداران بزرگ دارای مزیتهایی در قدرت سیاسی هستند. و در سوی دیگر با تکثر بیشتری، کشاورزان خرد و صنعتگران شهری قرار داشتند که سیاست بقیۀ مناطق ایالاتمتحده را بنا گذاشته بودند. سرانجام، کنفدراسیون جنوب در مقابل نیروهای متحد شمالی شکست خورد.
در آمریکای لاتین، تحدید حوزههای اصلی حاکمیت اسپانیا، و نفوذ نظام اربابرعیتی و مالکیت متمرکز[13]، به معنای قطببندی قدرت و ظهور الیگارشیهای اراضی بود. در قرن بعد، بخشهایی از این الیگارشی، با همراهی متحدان خود در ارتش، برای کسب قدرت رقابت کردند. اگرچه اصول حکومت، قانون اساسی، و حکومت دموکراتیک بهندرت مورد تردید قرار میگیرند، در عمل حکمرانیهای مواجه با کودتاهای مکرر و جانشینی دولتهای جمهوریخواه با حکومتهای نظامی در یک بازی بهظاهر بیپایان قرار داشتند که در برخی از کشورهای آمریکای لاتین تا به امروز ادامه دارد.
موج دوم انقلابهای ضداستعماری دربرابر دولتهای تحمیلی از سوی اروپا پس از جنگ دوم جهانی در آفریقا و آسیا ایجاد شد. در آفریقا، نبرد الجزایر علیه فرانسه (1962 ـ 1966) بیشترین خشونت در بین انقلابهای ضداستعماری بود. بااینحال، انقلابهای قابلتوجه یا تلاشهای انقلابی نیز در کنیا و زیمبابوه (علیه رژیمهای مهاجر انگلیسی) و در گینۀ بیسائو، آنگولا، و موزامبیک (علیه حکومت استعماری پرتغال) رخ داد. در اکثر موارد، انقلابها از یک الگوی چینی پیروی میکردند، و با جنگی چریکی علیه دولت آغاز میشد که در روستاها سازماندهی شده بود.
در آسیا، تعدادی از قلمروهای استعماری بلافاصله پس از شکست ژاپن و خروج این کشور از دیگر سرزمینهای آسیایی بهدنبال استقلال خود بودند. هند بزرگترین آنها بود. جنبش استقلال هند به علت خشونت فوقالعاده خفیف بسیج جمعی به رهبری گاندی، اغلب با عنوان انقلاب شناخته نمیشود. بااینحال، نه بهصورتی کمتر از جنگهای استقلال آمریکا، بسیج نیروهای تحت رهبری نخبگان هند با قدرت به حاکمیت بریتانیا خاتمه داد. متأسفانه، بهزودی پس از استقلال، هند با درگیریهای مدنی و مذهبی تقسیم شد؛ ابتدا پاکستان از هند جدا شد، سپس بنگلادش از پاکستان جدا شد. هندوستان هنوز بهصورت یک دموکراسی قانونی پایدار باقی مانده است، البته با معدود قوانین برجامانده از قبل برای شرایط اضطراری.[14] اما پاکستان و بنگلادش دورههای متناوبی از دولتهای نظامی و دموکراتیک را پشت سر گذاشتهاند.
در ویتنام، لائوس و کامبوج (فرانسوی) و در اندونزی (هلندی)، قدرتهای استعماری پس از سال 1945 تلاش کردند رژیمهای خود را بازگردانند و تنها با استفاده از زور اخراج شدند. بااینحال پسازاینکه فرانسویها در سال 1954 شکست خوردند، ایالاتمتحده با حمایت از دیکتاتوری محافظهکار در ویتنام جنوبی و کامبوج، از پیروزی کامل نیروهای کمونیست تحت رهبری هوشی مین جلوگیری کرد. تااینکه پس از دو دهه جنگ، آمریکاییها سرانجام مجبور به عقبنشینی شدند، و این اتفاقات به برپایی یک دولت کمونیست متمرکز در ویتنام منجر شد. در کامبوج، شکست دیکتاتوری تحت حمایت آمریکا موجب مبارزه برای کسب قدرت بین خانوادۀ سلطنتی سنتی و یک گروه کمونیستی رادیکال با نام خمرهای سرخ شد. خمرهای سرخ قدرت را بهدست گرفت و یک سلسله عملیات ستیزهجویانه برای ریشهکنکردن تأثیرات غرب از جامعۀ کامبوج اجرا کرد. مداخلۀ ویتنام و بعد از آن سازمان ملل متحد برای اخراج خمرهای سرخ و بازگرداندن خانوادۀ سلطنتی فقط سبب کشتار شد. در اندونزی نیز اخراج هلندیها به سیاستهای شخصیتسازی تحت هدایت نظامیان قدرتمند انجامید.
سدههای نوزدهم و بیستم شاهد چندین انقلاب ملیگرا و ضدامپریالیستی نیز بود. در اغلب موارد، این انقلابها بهدنبال آزادکردن ملتی خاص از امپراتوریهای چندملیتی بودند، هرچند در موارد اندکی نیز برای گردآوردن دولتهای کوچکتر و تشکیل دولتی بزرگتر تلاش میکردند. بهاینترتیب، هدف انقلابهای آلمانی و ایتالیایی در سال 1848 نهتنها سرنگونی اقتدار سلطنتی بلکه پیوستن به دولتهای دیگر و تشکیل جمهوریهای ملی متحد بود.
در اروپا، انقلابهای ملیگرای اصلی شامل انقلاب یونان علیه عثمانی (1821)، انقلاب لهستان علیه روسیه (1830)، انقلاب ایتالیا و مجارستان علیه امپراتوری هابسبورگ (1848)، انقلاب رومانی علیه روسیه (1848) و انقلاب پروس و سایر ایالات آلمان علیه حاکمان سلسلۀ آلمانی (1848) بود. از بین همۀ اینها، تنها یونانیها موفق شدند و بقیه اغلب با کمک نیروهای روسی عقب رانده شدند.
از دیگر انقلابات مهم ملیگرایانه یکی در عربستان بود (انقلاب سعودی) که یک دولت بنیادگرای اسلامی را ایجاد کرد و دیگری در ترکیه، جایی که کمال آتاتورک یک دولت ملیگرای سکولار را بر روی ویرانههای امپراتوری مضمحلشدۀ عثمانی بنا کرد. در دهۀ 1990، انقلابهای ملیگرایانه کمونیسم و اتحاد شوروی سوسیالیستی را بهسمت فروپاشی سوق داد. رژیمهای مختلف جدید جایگزین رهبری شوروی در اروپای شرقی و جمهوریهای شوروی سابق شدند.
بهعلاوه، اغلب پادشاهیهای باقیماندۀ اروپا توسط انقلابهای جمهوری در قرون نوزدهم و بیستم خاتمه یافتند. سلطنت هوهنزولرن[15] آلمان پس از جنگ جهانی دوم سرنگون شد، و بهسمت جمهوری پویا اما ناپایدار وایمار رفت. آخرین پادشاه فرانسه، در انقلابی که در همان ابتدا یک جمهوری ایجاد کرد، در سال 1848 از سلطنت خلع شد، اما جمهوری درنهایت به کودتای بناپارتی منتهی شد. یک قیام شهری دیگر در پاریس، در سال 1871، حکومت ناپلئون سوم را به پایان رساند و درنهایت دورۀ رژیمهای جمهوری پایدار در فرانسه آغاز شد. در سال 1860، پادشاهی ناپل توسط نیروهای انقلابی گاریبالدی، که پیروزیاش به متحدشدن ایتالیا منجر شد، سرنگون شد. و در سال 1910، یک انقلاب، امانوئل دوم را در پرتغال سرنگون کرد و جمهوری کوتاهمدتی را پدید آورد که به دیکتاتوری انجامید.
رژیمهای سنتی در آسیا و آفریقا نیز به چالش کشیده شدند. در چین، اولین جنبش واقعاً انقلابی، شورش تای پین در اواسط قرن نوزدهم بود که هدف آن احداث یک دولت مسیحی الهامگرفته از مبلغان مذهبی بود. اگرچه جنبش تای پین شکست خورد، مسیر انقلاب جمهوریخواهانهای را که سبب سرنگونی سلسلۀ امپراتوری در سال 1911 شد هموار کرد. در ژاپن، شوگونها که حاکمیت جزیره را از قرن هفدهم دراختیار داشتند، در سال 1865 با ائتلافی از فرمانداران و اصلاحطلبان سامورایی سرنگون شدند. رژیم جدید میجی نظام سیاسی و اجتماعی ژاپن را با لغو رتبههای شوگونی و سامورایی و واردکردن علوم، صنایع، و مؤسسات دولتی از غرب مدرن کرد. در ایران انقلاب مشروطۀ مدرن در سال 1905 رخ داد. در مصر، خانوادۀ سلطنتی در سال 1952 توسط رژیم ملیگرای جمال عبدالناصر سرنگون شد و موفقیت او الهامبخش دیگر انقلاب های مدرن و نظامی در خاورمیانه بهویژه در یمن، عراق، و سودان شد. در اتیوپی، امپراتوری سنتی توسط یک کودتای نظامی در سال 1974 سرنگون شد و تلاشهایش در تحولات انقلابی موجب شورشهای ملیگرایانه در اریتره و تیگره شد. در افغانستان، ظاهرشاه، حاکم سنتی، در سال 1973 سرنگون و اعلام جمهوری شد.
انقلابهای ملیگرا و ضداستعماری و همچنین انتقالهای مسالمتآمیز از حکومت استعماری اغلب تلاشی برای ایجاد رژیمهای دموکراتیک مبتنیبر قانون اساسی بود، ولی چنین رژیمهایی بهندرت بر نوعی از جامعۀ مدنی گسترده که لازمۀ حکمرانی است تکیه داشتند و اغلب با گروه کثیری از خردهکشاورزان، صنعتگران، بازرگانان متوسط، و کارگران ماهر سروکار داشتند. درعوض، ساختار طبقاتی قطبیشده سبب تسلط طبقۀ ممتاز و ثروتمند میشد که خود از اصول دموکراتیک بیزار بودند. بهعلاوه این ساختار طبقاتی به اختلاف در جناحهای مختلف طبقۀ ممتاز دامن میزد. مثلاً حاکمان نظامی و غیرنظامی به بهانۀ «حق دفاع از ملت و قانون اساسی» بر دولت سیطره مییافتند. در برخی موارد، رژیمهای دیکتاتوری نسبتاً پایداری ظهور کردند که در آن یک فرد موفق میشد حمایتهای مدنی و نظامی را مدیریت کند و قدرت بیشتری را در دستان خود متمرکز میکرد. بااینکه این رژیمها با همکاری مجامع قانون اساسی فعالیت میکردند، ولی ساختار طبقاتی جامعه را تغییر نمیدادند. آنها در واقع انتخابات را جعل میکردند و دادگاههای قانون اساسی و مجلسین را به یک نما تبدیل میکردند. نمونههای قابلتوجه چنین دیکتاتوریهای شخصیتی در فیلیپین (فردیناند مارکوس)، کرۀ جنوبی (سینگمان ری)، کوبا (فولگانچیو باتیستیا)، پرتغال (آنتونیو سالازار)، مکزیک (پورفینو دیاز)، ایران (محمدرضاشاه پهلوی) و نیکاراگوئه (سوموزاها) بودند. در هریک از این کشورها، پس از دههها حکومت فردیِ موفق، دیکتاتوری فروپاشید. فساد، افزایش حملات به اندک اختیارات باقیمانده در دست نخبگان داخلی و نیز بحرانهای اقتصادی، حمایت نخبگان را از دیکتاتورها تضعیف کرد. درعینحال، رشد طبقۀ متوسط، کارگران و متخصصان به تقاضای بیشتر برای بازبودن فضای سیاسی منجر شد. این تغییرات همراه با بسیج دهقانان یا فقیران شهری که از ملّاکان استثمارگر یا کاهش اشتغال و دستمزد بهستوه آمده بودند، دیکتاتور را تنها کرد.
اولین دیکتاتور ازایندست دیاز در مکزیک بود که سقوط کرد و انتخابات جعلی او در سال 1910 موجب شورشهای روستایی و شهری شد. متأسفانه جناحهای مردمی و نخبگان گوناگون نتوانستند اختلافات خود را حل کنند و تلاش برای انقلاب رادیکال، قانون اساسی محدود و ضدانقلاب کشور را چند دهه درگیر یک جنگ داخلی کرد. دیکتاتور دیگر باتیستیا در کوبا بود که در سال 1959 توسط یک ائتلاف دهقانی شهری به رهبری فیدل کاسترو سرنگون و کشته شد. در کرۀ جنوبی شورشهای مردمی در سال 1960 به رژیم ری پایان داد. در سال 1974، رادیکالهای ارتش پرتغالی، مارسلو کائنتو را سرنگون کردند که دیکتاتوری سالازار را به ارث برده بود. در سال 1979، شاه ایران توسط اعتصابات جمعی و اعتراضات شهری سرنگون شد. در همان سال، چریکهای شهری و روستایی که از حزب ساندینیست حمایت میکردند آخرین سوموزا را در نیکاراگوئه مجبور به فرار کردند. در سال 1986 در فیلیپین، اعتراضات علیه انتخابات جعلی، مارکوس را از قدرت کنار زد. این انقلابها اگرچه در اهدافشان مشابه بودند، منابع و دستاوردهای آنها بهطور گستردهای باهم تفاوت داشت. در مکزیک، نیکاراگوئه و کوبا ارتشهای دهقانی نقش مهمی ایفا کردند. در کره، ایران، پرتغال و فیلیپین معترضان شهری و سربازان فراری، بازیگران اصلی انقلاب بودند. در مکزیک، پس از جنگ داخلی یک دولت سرمایهداری تکحزبی ایجاد شد. کوبا تحت رهبری کاسترو دولتی تکحزبی با طرحی سوسیالیستی بود. در ایران، ائتلاف گستردۀ کارگران سوسیالیست، متخصصان لیبرال و سازمانهای مذهبی شاه را سرنگون کرد و راه را بهسمت یک جمهوری اسلامی تحت رهبری روحانیون باز کرد. در نیکاراگوئه، کرۀ جنوبی، پرتغال، و فیلیپین، علیرغم تأثیرات مارکسیستی در ابتدا، اختلاف در حاکمیت نظامی و اقدام برای کودتاهای ضدانقلابی، سبب شد دموکراسیهای پایدار مبتنیبر قانون اساسی ظهور کنند.
گرچه معمولاً رژیمهای استعماری، امپراتوریها و دیکتاتوریها هدف انقلابها بودهاند، رژیمهای مبتنیبر جمهوری نیز از انقلاب در امان نماندهاند. جایی که دولتهای غیرنظامی داخلی غیریکپارچه یا بیاثر بودهاند، تنگناهای اقتصادی سخت شدهاند و جنبشهای رادیکال ملیگرایانه توانستهاند ائتلافهای مغازهداران، کشاورزان خرد، طرفداران کلیسا و نظامیان را سازمان دهند. رژیمهای رادیکال نهتنها دموکراسیهای ضعیف را سرنگون کردهاند بلکه برخلاف کودتاهای معمول نظامی برای نابودی قانون اساسی و ایجاد نهادهای کاملاً جدید و بسیج تودهای و حکومت تکحزبی تلاش کردهاند. در سه مورد عمده در این قرن - ایتالیا در سال 1922 تحت سلطۀ موسولینی، آلمان در سال 1933 تحت رهبری هیتلر، و اسپانیا در سال 1936 تحت رهبری ژنرال فرانکو- هدف هر سه رژیم عمدتاً تخریب دموکراسیهای قانون اساسی و ایجاد دولتهای فاشیستی بود. اما در موارد دیگر، فشار از جانب نیروهای چپگرا بود. در سال 1952، معدنچیان قلع و متخصصان شهری برای سرنگونی الیگارشی بولیوی متحد شدند. در سال 1968 یک رژیم نظامی چپ در پرو بهقدرت رسید و تلاش کرد بنیادهای اقتصادی و سیاسی جامعه را اصلاح کند. در سال 1978، یک کودتای نظامی شبهرادیکال، رژیم جمهوریخواه افغانستان را سرنگون کرد. در اکثر موارد، رژیمهای انقلابی با هدف حاکمیت دائمی بر سر کار آمده بودند، ولی عمر آنها عملاً کوتاه بود. رژیمهای ایتالیا و آلمان در بازسازی جوامع خود موفق بودند (ازجمله درمورد آلمان تلاشهای موفق برای نسلکشی وحشتناک یهودیان با هدف حذف آنان از مناطق تحتسلطۀ آلمان)، اما در سال 1945 در نتیجۀ شکست در جنگ جهانی دوم هر دو رژیم نابود شدند. در بولیوی، پرو، و افغانستان، تلاش برای تغییر جامعه تا حدی موفقیتآمیز بود و درمقابل به مقاومت شدیدی رسیده بود که رژیمها نمیتوانستند بر آن غلبه کنند. کودتاهای نظامی بولیوی در سال 1964 و پرو در سال 1975 هر دو کشور را به الگوی متقابل دموکراسی و دیکتاتوری در زمینۀ دفاع از نهادهای ضعیف قانون اساسی تبدیل کرد. رادیکالهای افغانستان و نیروهای ارتش سرخ که برای حمایت از آنان به تهاجم گسترده به افغانستان اقدام کرده بودند، توسط مجاهدین اسلامی در سال 1992 شکست خوردند. فقط رژیم فرانکو در اسپانیا پیش از آغاز اصلاحات دموکراتیک یک نسل کامل دوام آورد.
بهطور خلاصه، اگرچه «انقلابهای بزرگ» همچنان مورد توجه هستند، جهان مدرن هنوز هم شاهد انقلابهای فراوان دربرابر انواع مختلف رژیمها و نتایج متنوع آنهاست. این تنوع، تا حد زیادی، یافتن اصول عمومی و مشترک بین همۀ انقلابها را پیچیده و مشکل کرده است.
تا حدود دویست سال پس از انقلاب فرانسه یعنی از 1789 تا 1970، اکثر محققان برای کشف حقیقت انقلابها جامعه را به دو بخش تودهها و نخبگان تقسیم میکردند. بسیاری از محققان با چنین دیدگاهی سعی داشتند بدانند که چرا افراد عادی به شورش میپیوندند و بنابراین بر روانشناسی فرد و گروه تمرکز میکردند. زیگموند فروید و ماکس وبر، بنیانگذاران علوم اجتماعی مدرن، از این جمله بودند. این هر دو استدلال میکردند که تودهها توسط رهبران «کاریزماتیک» هدایت میشوند، رهبرانی که بهعنوان جایگزین پدران، حسی از تعلق پدید میآورند (فروید) یا مانند پیامبران حسی از رستگاری و نجات را منتقل میکنند (وبر). بههمینترتیب، ویلفردو پارِتو و گیتانو موسکا استدلال کردند که تودهها توسط نیروهای مستعدی که خواهان کسب قدرت هستند، اغفال میشوند یا مرعوب رفتار انقلابی میشوند. در استدلال آنها تودهها همچنان در نقش پیروان باقی مانده بودند، و آنچه در انقلاب رخ میداد، صرفاً گردش پیاپی نخبگان مختلف بود. الکسیس دو توکویل ابتکارات بیشتری برای تودهها قائل شد، به این صورت که وقتی شرایط بهبود یابد و نهادهای اجتماعی لَخت و سنگین انسجام خود را از دست بدهند، انقلاب محتملتر است زیرا این دقیقاً زمانی است که مردم عادی بیش از این بیعدالتی و نهادهای سرکوبگر را برنمیتابند. توکویل معتقد بود نخبگانی که سعی دارند نهادهای روبهزوال را اصلاح کنند، به انقلابها کمک میکنند، زیرا آنها به تودهها آموزش میدهند که نهادهای فعلی هم قابلتغییرند و هم نیازمند به تغییر.
پس از جنگ جهانی دوم، دیدگاههای مادیگرا بیشتر توسعه یافتند. جیمز دیویس و تد رابرت گور تأکید کردند که انقلاب زمانی رخ میدهد که تودهها احساس «محرومیت نسبی» دارند، و این یعنی شکاف بین رفاه موردانتظار و شرایط واقعی آنها. محققان دیگری که ماهیت انتخاب عقلایی را بررسی میکنند، دنبال این هستند که چرا حمایت افراد عادی از انقلابیون ممکن میشود و نتیجه میگیرند که افراد عادی حتی اگر احساس محرومیت کنند، به حمایت از انقلابیون برنمیخیزند مگر آنکه با وعده های محکمی از مزایای آتی متقاعد شوند و با پیوندهای قوی به جوامع متأثر از مبارزات انقلابی متعهد گردند.
جایگزین اصلی برای استدلالهای «توده»، نظریۀ جامعۀ طبقاتی است که از کارل مارکس است. در این دیدگاه، گروههای مختلف مردم دارای موقعیتهای اقتصادی مختلف هستند و عوامل متفاوتی را دراختیار دارند: برخی با داشتن زمین، گروهی با کسبوکار خود، و برخی نیز با نیروی کارِ خود. بهطور معمول، یک طبقۀ مسلط بر طبقات دیگر میشود و حاکمان سیاسی به نمایندگی از این طبقه قانونگذاری میکنند. انقلابها زمانی رخ میدهد که طبقۀ پیشرو به دلیل تغییراتی در سازماندهی اقتصادی جامعه تضعیف شده باشد، در این زمان است که اعضای طبقات فرودست دربرابر طبقۀ پیشرو شورش میکنند.
این دیدگاه نهتنها توضیحی است بر اینکه چرا انقلاب رخ میدهد، بلکه یک الگوی تاریخی است. تاریخ نظریۀ مارکسیستی از طریق مجموعهای از انقلابها آشکار شد: حاکمان فئودال و طبقۀ ممتاز زمیندار ابتدا در یک سلسله انقلابها به رهبری بازرگانان و سرمایهداران تولیدی (بورژوازی) سرنگون شدند؛ این انقلابها فئودالیسم را نابود و عصر گسترش سرمایهداری را آغاز کردند. انقلاب انگلیسی 1640 و انقلاب فرانسوی 1789 نمونۀ کلیدی در تاریخنگاری مارکسیستی بودند. اما مارکسیسم به آینده نگاه داشت: خودِ سرمایهداری به دلیل فشار بیشازحد بر کارگران با بحران مواجه میشود؛ پس از آن بورژوازی قربانی یک انقلاب کارگری خواهد شد که با هدف محو نظام سرمایهداری شامل کار، دستمزد، و مالکیت خصوصی، و اجرای آن در یک اقتصاد سوسیالیستی و دولتِ حداقلی بر روی کار میآید.
گرچه دو الگوی «توده» و «طبقه» رایجترین الگوهای انقلاب در دو قرن گذشته بوده است، در دهههای اخیر، محققان از این دیدگاهها دور شدهاند. آنها به این اتفاقنظر رسیدهاند که سازمان اجتماعی پیچیدهتر از تعارضی ساده بین حاکمان و محکومان است. جوامع شامل گروههای مختلف با سطوح مختلف از شأن، ثروت و قدرت هستند. حتی «تودهها» به کارگران شهری و روستایی، پیر و جوان، کارگران صنعتی و خدماتی، گروههای مختلف منطقهای و قومی و غیره تقسیم میشوند، و ممکن نیست بهسادگی دربارۀ شرایط و اقدامات احتمالی یک فرد «نوعی» صحبت شود.
افزونبراین، علیرغم دهها سال تحقیق دربارۀ هویت طبقاتی و آگاهی طبقاتی، تاریخ پرولتاریا و بورژوازی و تلاش برای جابهجایی موتور سرمایهداری در تجارت اقتصادی بینالمللی و بهرهبرداری از کشورهای درحالتوسعه، نظریههای مارکسیستیِ انقلاب ناکارآمد شدهاند. نقص اصلی آنها این است که بررسی گسترده و تجربی مهمترین انقلابها یعنی انقلابهای انگلیسی و فرانسوی بهطور قطعی نشان داده است که این انقلابها طبقاتی نبودهاند. نه بازیگران اصلی و حامیان آنها، نه اهدافشان، و نه دستاوردهای انقلابها نمیتوانند به یک نوع «طبقظه» خاص نسبت داده شوند.
چنین است که هماکنون، دانشمندان علوم اجتماعی از پیچیدگی مؤلفههای درهمآمیخته بین «نظام»های اجتماعی و «ساختار»های اجتماعی سخن میگویند. آنها میدانند که نظامهای اجتماعی درعیناینکه توانایی عظیمی برای تحمل بیعدالتی، ظلم و ستم و نابرابری دارند، میتوانند سرپا باشند و به کارِ خود ادامه دهند. برای درک اینکه چرا انقلابها رخ میدهند، ما باید درک کنیم که جوامع چگونه عمل میکنند و چگونه ساختارهای مختلف آنها باهم هماهنگ میشوند یا برعکس متلاشی میگردند.
تلقی جامعه بهعنوان یک نظام، ما را به این امر هدایت میکند که بتوانیم مجموعهای از روابط را یکجا درنظر بگیریم. بین جامعه و محیط فیزیکی آن روابط خارجی وجود دارد: عرضۀ مواد خام، جابهجاییهای جمعیتی، فرایندهای تولید فنی، و دفع زباله. بین جامعه و محیط اقتصادی و سیاسی آن روابط خارجی وجود دارد: روابط تجاری، استقراض، وابستگی اقتصادی به کشورهای دیگر، مسائل دفاع ملی، معاهدههای مختلف، و کمک خارجی. همینطور بین گروههای مختلف در جامعه روابط داخلی نیز وجود دارد که دارای کارکردهای مختلف است: کارگران، رهبران مذهبی، رهبران سیاسی، مدیران خلق و توزیع اطلاعات و سرگرمی، و رهبران اقتصادی و تجاری.
تحت شرایط عادی، ظلم، بیعدالتی و نارضایتی در سراسر نظام اجتماعی پراکنده میشوند و میشود آنها را با تفکیک و تعادل در میان گروههای مختلف در نظام اجتماعی بررسی کرد. برخی از روابط ممکن است سرکوبگرانه باشند و تعارض و آسیب ایجاد کنند، اما دیگر روابط ممکن است کموبیش بدون اشکال باشند. برایناساس چالمرز جانسون استدلال کرده است که انقلاب در جامعهای محتمل است که تعارضات متعددی در آن وجود داشته باشد، یعنی بسیاری از روابط عادی داخلی و خارجی آن تحت فشار باشند.
بااینحال اگر همۀ جوامع بهعنوان نظامهای اجتماعی تلقی شوند، حقیقتاً ثابت میشود که برخی جوامع پایدارتر از دیگران هستند. به عبارت دیگر، ساختار اجتماعی ویژه، سازماندهی گروههای مختلف اجتماعی، و روابط خاص آنها، تفاوتها را ایجاد میکنند. در برخی از جوامع، ساختار اجتماعی بسیار صلب و سخت است. در این موارد اگرچه ممکن است نظام اجتماعی مادامیکه محیط اطراف پایدار است کاملاً پایدار بماند، چنین جامعهای برای پاسخگویی به تغییرات محیطی با دشواری و زمینگیرشدن گستردهای روبهروست؛ بهطور مثال مواقعی که تغییرات جمعیتی رخ میدهد، یا فشار جنگ حادث میشود، یا تغییرات فناورانه در اقتصاد رخ میدهد. در برخی از جوامع، ساختار اجتماعی انعطافپذیر است و گروههای مختلف توانایی ایجاد تغییر را در رهبری و سیاستهای اجتماعی دارند. در این جوامع، ازجمله تمام دموکراسیهای صنعتی مدرن، تغییرات در محیط میتواند از طریق تغییرات در سیاست عمومی و همبستگی سیاسی هدایت شود، و این قابلیت به جوامع مزبور اجازه میدهد بدون تحمل انقلاب، فشار اجتماعی عظیمی را تاب بیاورند.
تدا اسکوپول نشان داده است که ساختارهای اجتماعی کشورهایی که انقلابهای بزرگی را تجربه کردهاند ویژگیهای معینی داشتند که آنها را نسبتبه انقلاب بسیار آسیبپذیر میکرد؛ مانند فرانسۀ تحت حکومت شاه لویی شانزدهم، روسیۀ تحت حکومت تزار نیکلاس دوم و چین تحت حکومت رژیم ناسیونالیست چیانگ کای چک. این دولتهای پادشاهی یا امپراتوری نسبتبه سایر دولتها بهلحاظ مالی یا نظامی ضعیف بودند و این امر سبب آسیبپذیری آنها در جنگهای پرهزینه شده بود. طبقۀ اشراف کاملاً بر روستاها مسلط نبودند، و ادارۀ دهقانان به قدرت دولت مرکزی (که در آن زمان ضعیف شده بود) بستگی داشت. و دست آخر اینکه، دهقانان شکلی از خودمختاری سازمانی را برای پیشبرد اقدام جمعی علیه نخبگان بهکار میبردند. شوراهای روستایی سنتی در فرانسه و روسیه و نیز سازمان حزب کمونیست در دهههای 1930 و 1940 در چینِ روستایی تشکیل شد. بنابراین درصورت بروز جنگی که موجب تضعیف دولت میشد، یا درگیری بین دولت و نخبگان که حکومت را فلج میکرد، قیامهای مردمی در خطر محاصره یا بلوکهشدن نبودند. بنابراین بحران مالی و شورشهای نخبگان در سال 1789 در فرانسه، شکست نظامی روسیه در جنگ جهانی اول و حملۀ ژاپن به چین در جنگ جهانی دوم راه را برای شورشهای تودهای گشود.
در سوی مقابل، در قرن نوزدهم انگلستان و آلمان، کشورهایی با دولتهای قویتر و با طبقۀ اشرافی که هم حکومت و هم روستاها را بیشتر در تسلط خود داشتند، فشار جنگ و ناآرامیهای مردمی بهجای انقلاب به جنبشهای اصلاحی انعطافپذیر انجامید.
بهنظر میرسد که تلقی جوامع مختلف بهعنوان نظامهایی با ساختارهای اجتماعی مختلف، به ما کمک میکند که بفهمیم چرا بعضی از کشورها انقلابها را تجربه کردهاند و برخی دیگر چنین نبودند. با همۀ این احوال، جوامع و ساختارهای اجتماعی مختلف هستند و برای درک کلی دربارۀ اینکه چه وقت و چرا جامعهای در حال ورود به شرایط انقلابی است به راهنمایی بیشتری نیاز داریم.
گاهی اوقات انقلابها برای سادگی بیان با یک رویداد واحد توصیف میشوند، مانند انقلاب روسیه در سال 1917، یا انقلاب نیکاراگوئه در سال 1979. درحقیقت انقلابها فرایندهایی طولانی هستند که طی آن دولت قدیمی تضعیف میشود، مبارزه برای جانشینی درمیگیرد، و سپس قدرت توسط یک دولت جدید مستقر میشود. گرچه ما اغلب این فرایندها را با تاریخی که دولت قدیمی برای اولین بار مورد حمله قرار میگیرد شناسایی میکنیم، برای انقلاب چیزی بیشتر از یک حملۀ اولیه لازم است. چارلز تیلی استدلال کرد که انقلاب زمانی آغاز میشود که اپوزیسیون مردم را علیه دولت بسیج میکند. او میگوید ما نهتنها باید دریابیم که چرا مردم ممکن است شورش کنند، بلکه باید بفمیم که چرا ساختارهای اجتماعی معینی دربرابر انقلاب آسیبپذیر هستند. ما همچنین باید بدانیم که چگونه مردم آمادۀ اقدام عملی میشوند و اینکه چگونه دولتها دربرابر انقلابی که در راه است واکنش نشان میدهند.
اخیراً جک گلدستون با همراهی تد رابرت گور و فرخ مشیری، انقلابها را از قرن هفدهم تا دهۀ 1980 بررسی کردهاند و دریافتهاند که در مواردی میان انقلابهای مدرن قرابتهای مسلّمی وجود دارد، از انقلابهای مدرن اروپا گرفته تا انقلابهای مدرن در نیکاراگوئه و ایران. این محققان استدلال کردهاند که اگر مشخصۀ فرایندی انقلاب شناسایی شود، میتوان زمانی را که یک وضعیت انقلابی در شرف بروز است و نیز اینکه چگونه محتمل است که آشکار شود پیشبینی کرد. به بیان این الگوی فرایندی بسیاری از ترکیبات مختلف علل و ساختارهای اجتماعی میتوانند وضعیتی انقلابی ایجاد کنند. بااینحال، به هر علت خاص، انقلابها فقط در صورتی اتفاق میافتند که در بسیاری از سطوح مختلف جامعه منازعه ایجاد کنند. فقط چنین درگیریهای گستردهای میتواند دولت موجود را تضعیف کند و به تغییر اجتماعی اساسی منجر شود.
بهاینترتیب، میتوانیم تعیین کنیم که آیا علل احتمالی درگیریهای انقلابی، مثلاً فشارهای بینالمللی، تغییرات اقتصادی، تغییر جمعیتی، فساد، درگیریهای مذهبی، بحران مالی، و غیره، با ایجاد ارزیابی روندهای زیر، باعث ایجاد یک انقلاب در یک جامعۀ خاص میشود یا نه؟ روندهایی مانند میزان نارضایتیهای عمومی و توان بالقوۀ آنها برای بسیج، درجۀ تعارضات بین نخبگان، و میزان ضعف دولت. علاوهبراین، توجه به روند انقلاب، نیازمند توجه به نقش نیروهای بینالمللی، ائتلافهای انقلابی، ایدئولوژی و ملیگرایی، جنگ و تروریسم دولتی، و دستاوردهای انقلاب است.
اعتراضات و بسیج مردمی. انقلاب به حمایت نیاز دارد. این نیروی حامی ممکن است جمعیت شهری باشد که به ادارات حمله کرده، شورش و تظاهرات میکنند، یا دهقانانی که به مالکان زمین حمله میکنند و از چریکهای روستایی محافظت میکنند، یا سربازان ارتش انقلابی که انقلاب را ایجاد میکنند و از آن دفاع میکنند. گروههای مردمی باید انگیزهای برای شرکت در انقلاب داشته باشند.
بااینحال، تناقض عجیبی در تاریخ هست که گروههای مردمی که در انقلابها شرکت میکنند، عموماً به انقلاب اهمیت نمیدهند. بلکه، آنها درخواست رسیدگی به اعتراض و مطالبۀ خود را دارند. دهقانانی که با شورشهای خود در روستاهای فرانسوی از انقلاب فرانسه پشتیبانی میکردند، تنها مطالبهای که داشتند زمینهای بیشتر با قیمت کمتر بود. برای آنها اهمیت نداشت که چه کسی، پادشاه یا مجلس انقلابی، حقوق ملوکانۀ مالکان زمین را برای اخذ پرداختها و هزینههای اضافی لغو کند. گاوچرانها و کشاورزانی که از ارتشهای انقلابی امیلیانو زاپاتا و پانچو ویلا در انقلاب مکزیک حمایت میکردند، صرفاً خواستار چتری حفاظتی دربرابر دلالان تجاری بودند که سعی داشتند زمین دهقانان را تصاحب کنند. تظاهرکنندگان شهری که از آیتالله دربرابر شاه ایران حمایت کردند، خواستار یک جامعۀ اسلامیتر و ایرانیتر بودندکه در آن فضیلت دختران و درآمد خانوادههای آنان بهطور دائمی توسط نمایندگیهای تجاری خارجی، دلالان فاسد و مدرنیزهسازان غرب، تهدید نشود؛ چون شاه از آنها حمایت نکرد، به کسی روی آوردند که به حرفشان اهمیت میداد.
اعتراضات مردمی در آغاز موقعیتهای انقلابی اغلب بهسادگیِ یک تقاضا برای حفاظت از حقوق سنتی، معیشت و فضایل انسانی است. این خواستهها از فقیرترین فقرا یعنی بیخانمانها، مجرمان و افراد فقیر برنمیآید و این اقشار عملاً نقشی در جمعیت انقلابی ایفا نمیکنند. درعوض، تقاضا برای تغییر ازسوی افرادی است که صاحب درآمد هستند و نیز ازسوی معدودی از کسانی است که در معرض خطر ازدستدادن درآمد و دارایی هستند.
این خطرات معمولاً از دو منبع عمده برمیآید. یکی ناشی از رشد جمعیت است که در جوامع سنتی میتواند زمینهای کشاورزی، بازار کار و مواد غذایی را بیشازحد تحت فشار گذاشته، به فروپاشی روندهای سنتی و معیشت منجر شود. منبع اصلی دیگر توسعۀ سریع اقتصادی است که اگرچه در بسیاری موارد بهبود اقتصادی و اجتماعی را به ارمغان میآورد، گاهی اوقات پیش از آنکه مردم فرصت کنند خود را با آن تطبیق دهند و شغلهای صنعتی و خدماتی جدیدی بیابند، به فروپاشی معیشت سنتی میانجامد. بهویژه اگر توسعۀ اقتصادی توسط حکومتی فاسد اداره شود، و منافع آن عمدتاً به یک گروه کوچک ممتاز برگردد، توسعۀ اقتصادی میتواند به نارضایتی عمومی ختم شود.
اگر اعتراضات مردمی در موقعیتهای انقلابی عمدتاً درمورد تهدیدات خاصی برای درآمد و معیشت سنتی یا نقض حقوق سنتی باشد، چگونه این نارضایتیها بهسمت انقلاب هدایت میشوند؟ اینگونه اعتراضات به نتیجه نمیرسد، مگر اینکه مردم بهطور همزمان ابزارهایی برای بحث، برنامهریزی و عمل به آن اعتراضات داشته باشند، آنگاه اطمینان خواهند داشت که اقدام جمعی آنها را به نتیجه میرساند. بنابراین اعتراضات روبهرشد باید به قابلیت قابلتوجهی برای اقدام جمعی پیوند بخورد.
اگر افراد به جوامعی متعلق باشند که اعضای آن به بحث درمورد مسائل مشترک و حل آنها بهطور مشترک عادت کرده باشند، اقدام جمعی آسانتر میشود. چنین افرادی نیازی به سازمانهای رسمی و حتی احزاب انقلابی ندارند. آنها ممکن است درگروههای همجوار، سازمانهای محل کار، انجمنهای مذهبی، مدارس و دانشگاهها یا روستاهای دهقانی حضور داشته باشند. بازیگران انقلابی معمولاً جذب نیرو و سربازگیری را از چنین سازمانهایی آغاز میکنند. علاوهبراین، «فضا» برای بحث و اقدام افراد، در شرایطی که تحت نظارت دقیق مالکان یا افسران دولتی قرار نگرفته باشند، گسترش مییابد. روستاهای خودمختار دهقانی، مناطق مرزی و تمرکز جمعیتهای بزرگ در شهرها، امکانات مناسبی برای بسیج فراهم میکنند. بههمینترتیب، مهاجرت داخلی، به مناطق یا شهرهای مرزی، فرصتهای بیشتری را برای بسیج نیروها فراهم میآورد. درنهایت باید خاطرنشان کرد که بسیاری از انقلابها در طول دورههایی با تجمعهای غیرمعمول جمعیت جوانان رخ داده است. بنابراین بیپروایی و آرمانگرایی جوانان میتواند یک عامل در بسیج انقلابی باشد.
بهطور خلاصه، اقدام مردمی در انقلابها تنها در جایی است که قابلیت بالایی برای بسیج تودهای وجود دارد. مثلاً براساس ترکیبی از نارضایتیهای مطبوعات، شبکههای موجود، تمرکز جمعیت در محلهای مطلوب برای بسیج و ترغیب جوانان. بااینحال، اقدامات مردم بهتنهایی نمیتواند جنبش ملی هماهنگ یا یک رژیم انقلابی جدید ایجاد کند. برای اینکه انقلاب توسعه یابد، نارضایتیهای مردمی باید با اقدامات نخبگان ترکیب شود.
تضاد نخبگان. این نیز تناقضی دیگر در انقلابهایی است که توسط نخبگان رهبری میشوند، یعنی افراد و گروههایی که دارای موقعیت و قدرت قابلتوجهی در نظام اجتماعی موجود هستند. انقلاب فرانسه توسط نجبایی رهبری شد که علیه پادشاه تغییر موضع داده بودند. انقلاب ایران توسط رهبران مذهبی و بازاریانی هدایت میشد که علیه شاه بودند. انقلاب نیکاراگوئه توسط پسران و دختران نخبگان اقتصادی هدایت شد و توسط رهبران کسبوکار حمایت گردید. این به آن معنی نیست که در یک انقلاب تمام نخبگان علیه رژیم موضع میگیرند. بلکه در یک وضعیت انقلابی، گروههای خاصی از نخبگان با حکومت مخالفت میکنند. سپس آن مخالفت را با بسیج گروههای مردمی معترض دنبال میکنند و آنگاه این ائتلاف از نخبگان انقلابی و حامیان مردمی برای کسب قدرت با حکومت مبارزه میکند.
چرا نخبگان دربرابر ترتیبات موجود که از موقعیتهای ممتاز آنها حمایت میکنند، دست به مخالفت میزنند؟ پاسخ در بررسی روابط گروههای خاص نخبه با دولت، با نخبگان دیگر و با مردم است. در یک جامعۀ پایدار، نخبگان ازسوی دولت حمایت میشوند و از آن حمایت میکنند. نخبگان برای کسب قدرت و شأن رقابت میکنند، اما نه به درجهای که به تخریب یکدیگر برسند. بهعلاوه نخبگان درآمد و موقعیت خود را از مردم بهدست میآورند، بهطور مستقیم از طریق اجارهها و مالیاتها، یا بهطور غیرمستقیم از طریق سود حاصل از مالکیت دارایی یا ادارۀ دفاتر مهم. درعوض، خدمات معینی را برای دیگران فراهم میکنند، ازجمله برای دولت با حمایت قانونی و حمایت در مواقع سختی.
بااینحال، هنگامی که این روابط گوناگون مختل میشوند، نخبگان میتوانند چندپاره شوند، رقابت کنند و با حاکمیت و سایر گروههای نخبه درگیر گردند. اگر دولت برای گسترش قدرت خود به منافع یا ثروت نخبگان حمله کند، و اگر نخبگان دریابند که فرصتهایشان برای کسب موقعیت و ثروت کاهش یافته است، بهطوریکه آنها یا فرزندانشان ممکن است موقعیت خود را ازدست بدهند؛ یا اگر فقر عمومی و بینظمی عمومی سبب شود که کسب درآمد برای نخبگان دشوار شود، بسیاری از نخبگان به احتمال زیاد نتیجه میگیرند که یک دولت جدید، شاید حتی یک نظام جدید حکومتی ضروری است.
منابع بالقوۀ بسیاری وجود دارد که میتواند روابط نخبگان را مختل کند: اول، اقتصاد بینالمللی یا دخالت نظامی که درآمد یا موقعیت نخبگان را تهدید میکند؛ دوم، جمعیت روبهرشد یا اقتصاد ناپایداری که کمبودی فراگیر را ایجاد میکند و سود و کالا را در میان نخبگان تقسیم میکند؛ سوم، تغییر در اقتصاد داخلی یا فساد اداری، که موجب تضعیف یا ازبینرفتن موقعیتهای سنتی نخبگان میشود؛ چهارم، ورود متقاضیان جدید به موقعیتهای نخبگان از گروههای قومی یا اقتصادی که قبلاً ثروت یا شأنی نداشتهاند، اما ثروت بهدست آوردهاند و اکنون تقاضای ورود به رتبههای نخبگان جامعه را دارند.
در یک جامعۀ انعطافپذیر، با مشارکت گستردۀ نخبگان در نظام سیاسی و حرکت آزاد افراد در داخل و خارج، چنین درگیریهایی بعید بهنظر میرسد. گروههای نخبگان قادر به انجام تغییرات در سیاستهای دولتی، تشکیل ائتلاف با دیگر نخبگان و گروههای مردمی خواهند بود و اصلاحات را برای حلوفصل چنین اختلافاتی ایجاد خواهند کرد. بااینحال در جامعهای با دولت صلب و سخت که بسیاری از نخبگان را از قدرت محروم میکند، مانند یک سلطنت سنتی یا دیکتاتوری شخصی مدرن، چنین طغیانهایی احتمالاً ظهور خواهند کرد. لذا این نهتنها دامنۀ تضاد نخبگان، بلکه توانایی دولت و نخبگان برای حل صلحآمیز این اختلافات است که احتمال وقوع انقلاب را تعیین میکند.
ضعف دولت. دولتها، بهمنظور حکومتکردن بر جامعه، نیاز به دو چیز دارند. اولاً، به پول کافی نیاز دارند که این پول از طریق مالیات یا ادارۀ شرکتها یا فروش مواد خام (مثلاً نفت) افزایش مییابد. ثانیاً، آنها به حمایت سیاسی بوروکراتها، رهبران نظامی، تجار، سایر گروههای نخبه، و نیز عموم مردم نیاز دارند تا دستورات دولتی را اجرا کنند حتی اگر این اجرا با شور و اشتیاق همراه نباشد. قدرت در یک حوزه ممکن است ضعف در حوزهای دیگر را تا حدودی جبران کند. به این معنی که اگر دولت پول کافی نداشته باشد اما از حمایت سیاسی برخوردار باشد، ممکن است در سیاستهای جدید برای افزایش درآمد، عملاً توسط مردم تأیید شود. یا، اگر دولت درآمد مستقل زیادی داشته باشد، ممکن است بتواند سربازان و پلیس را به خدمت بگمارد تا سیاستهای دولتی با اجبار اجرا شوند. اما تا حدودی، هر دوی این نیازها مهم هستند. دولت نمیتواند درصورت ورشکستگی کار کند؛ و حتی دولت ثروتمند نمیتواند سرپا بماند اگر کسی از آن اطاعت نکند. بنابراین دولت ممکن است قوی باشد (بالابودن منابع و پشتیبانی سیاسی) یا ضعیف (پایین در هر دو دسته) یا ضعیف معتدل، یعنی قوی در یک سو و ضعیف در سوی دیگر.
یک دولت قوی میتواند از بروز نارضایتیهای عمدۀ عموم مردم و مخالفتهای محدود نخبگان جلوگیری کند. با منابع مالی کافی و پشتیبانی سیاسی، امکان مصالحه و اصلاحات وجود دارد. بااینحال، اگر دولتی ضعیف باشد، ناآرامیهای عمومی یا نخبگان منتقد ممکن است به درگیریهایی منجر شود که با مصالحه حلوفصل نمیشود. در چنین شرایط ناپایداری، درگیری بین دولت و گروههای دیگر میتواند موجب انقلاب و افزایش آن شود.
دو نوع حکومت ضعیفِ معتدل خوانده میشوند، سلطنتهای سنتی مانند پادشاهان انگلستان و فرانسه در اوایل دورههای مدرن یا حکومتهای امپریالیستی روسیه و چین، و دیکتاتوریهای مدرن فردی مانند شاه سابق ایران یا فردیناند مارکوس در فیلیپین. سلطنت سنتی اغلب از لحاظ سیاسی قوی است، زیرا سنت طولانی پادشاهی موروثی موردقبول عوام و مورداحترام نخبگان است. بااینحال، آنها اغلب از لحاظ اقتصادی ضعیف هستند، زیرا نظامهای مالیاتی سنتی بهطورکلی صلب و سخت است و قادر به پاسخگویی به تغییرات جمعیت و اقتصاد نیست. بنابراین سلطنت و امپراتوری اغلب دربرابر شورش آسیبپذیر است بهخصوص وقتی که گسترش خود را متوقف میکنند و درآمدهای آنها رو به کاهش میگذارد، درحالیکه جمعیت همچنان درحالرشد است. اگر این ضعف اقتصادی همراه با شکستی در جنگ، یا رشد فساد یا درگیریهای مذهبی باشد که حمایت سیاسی را نابود کند، پادشاهی یا امپراتوری سنتی میتواند بهصورت فاجعهباری تضعیف شود و دچار انقلاب گردد.
دیکتاتوریهای فردی اغلب از لحاظ اقتصادی قوی هستند و درآمد دولت را از طریق کمکهای خارجی یا ادارۀ شرکتها و منابع تأمین میکنند. بااینحال، عموماً از لحاظ سیاسی ضعیف هستند، زیرا اقشار مردم از دایرۀ قدرت اقتصادی و سیاسی، یعنی دیکتاتور و حلقۀ کوچکی از اطرافیان وی، خارج هستند. در چنین حکومتی، دولت بهظاهر قدرتمند است و این وضع ادامه دارد تا زمانی که بهلحاظ اقتصادی به اندازۀ کافی قوی باشد و بتواند اقتصاد را بهخوبی مدیریت کند، و سخاوتمندانه به حامیان پاداش دهد و دشمنان را مجازات کند. اگر تغییری در اقتصاد بینالمللی یا داخلی، یا در حمایت بینالمللی رخ دهد، منابع درآمد دولت کاهش مییابد، یا اگر دولت متأثر از استقراض و درعینحال هزینههای گزاف باشد، بهطور چشمگیری تضعیف میشود. سپس مخالفان دولت میتوانند صدای خود را بلند کنند و تفاضای تغییر داشته باشند. واکنش دولت به چنین وضعیتی ممکن است تلاش برای مصادرۀ دارایی نخبگان و مردم یا حمله به منتقدانش باشد. اغلب این اقدامات دولت را تقویت نمیکند، بلکه دیکتاتور را منزوی و منحرف میکند. دقیقاً این شرایط موجب انقلاب در ایران، نیکاراگوئه و فیلیپین شد.
در دهۀ 1980، دولتهای کمونیست در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی هر دو نوع جنبۀ ضعف را داشتند. انعطافناپذیری و عملکرد بد اقتصادشان موجب ضعف مالی شد، درعینحال، دولتهای بسته که همه بهجز رهبران حزب کمونیست را از قدرت اقتصادی و سیاسی دور نگه داشته بودند، حمایت سیاسی را از دست دادند. بهاینترتیب این دولتها تا رسیدن به پایان دهه نسبتبه انقلاب آسیبپذیر شده بودند.
از سوی دیگر در چین کمونیستی اصلاحات کشاورزی و تجاری وضعیت اقتصادی را ارتقا داد (نرخ رشد تقریباً 10 درصد در سال در GNP در دهۀ 1980). دولت با این عملکرد اقتصادی مطلوب هر دو قدرت اقتصادی و حمایت سیاسی را بهدست آورد. اگرچه چینیهایی که عضو حزب نیستند خارج از حلقۀ قدرت قرار دارند و تورم بالا در دورهای در شهرها موجب اعتراض دانشجویان و کارگران در سال 1989 شد، دولت چین به اندازهای قدرتمند بود که توانست اکثریت مخالفان را خنثی کند. باوجوداین، حزب حمایت ایدئولوژیک را ازدست داده است زیرا سوسیالیسم کنار گذاشته شده است و رشد اقتصادی ممکن است برای همیشه به این میزان ادامه نیابد. اگر رشد اقتصادی متوقف شود یا رژیم نتواند برای مقابله با ساختار سیاسی بسته و از لحاظ ایدئولوژیک ضعیفشدۀ خود قدرت مالیاش را حفظ کند، رژیم کمونیست چین نیز میتواند نسبتبه تغییر انقلابی آسیبپذیر باشد.
فشارهای بینالمللی. روابط بین عامۀ مردم، نخبگان و دولتها در یک محیط ایزوله و مهرومومشده نیست. نیروهای خارج از مرزهای ملی اغلب بر سیاست داخلی تأثیر میگذارند. کمکهای اقتصادی یا نظامی خارجی ممکن است یک دولت ضعیف را حمایت کند، شرایط اقتصادی بینالمللی ممکن است بر رشد ملی و درآمدهای دولتی تأثیر بگذارد و مداخلۀ مستقیم خارجی ممکن است بهدنبال حمایت از دولت یا سرنگونی آن باشد. بهعنوان مثال، مداخلۀ شوروی در اروپای شرقی، سبب شکست انقلاب در مجارستان به سال 1956 و در چکسلواکی به سال 1968 شد. اما زمانی که رهبر شوروی، میخائیل گورباچف نفوذ شوروی را در شرق اروپا در سال 1989 کاهش داد، انقلابهای گسترده در آن مناطق رخ داد.
ائتلافها و مناقشات. قبلاً اشاره کردیم که در شرایط انقلابی، گروههای مختلف اجتماعی ممکن است به دلایل مختلف مخالف دولت باشند. جوامع دارای گروههای مختلف نخبه، مانند گروههای سیاسی، اقتصادی، مذهبی؛ و گروههای مختلف مردمی مانند شهری، روستایی؛ و مردم نواحی مختلف یا گروههای قومی هستند. برخی از نخبگان ممکن است با دولت مخالفت کنند؛ زیرا آنها را از قدرت محروم کرده است. دیگران ممکن است دولت را به فساد یا بیکفایتی متهم کنند. بعضی از مخالفتها ممکن است ناشی از فقدان فرصت برای بهدستآوردن ثروت و شأن برای خود یا خانوادههایشان باشد. برخی دیگر ممکن است با نفوذ و وابستگی خارجی مخالفت کنند. گروههای مردمی به نگرانیهای سنتی تمایل دارند. مثلاً دهقانان با ازدستدادن زمین خود تهدید میشوند، کارگران شهری در معرض تهدید ازدستدادن شغل خود یا هزینههای فزاینده برای تأمین غذای خانوادههای خود هستند. هر دو گروه نخبگان و گروههای مردمی ممکن است با اقداماتی دولتی تهدید شوند که اصول سنتی فرهنگی یا مذهبی را نقض میکنند یا دولت متهم شود که شأن یک گروه منطقهای یا قومی را بیش از دیگران ارتقا میدهد. هنگامی که تظاهرات یا شورشها آغاز شده است، سرکوبهای دولتی، چه گسترده و چه نامنظم، ممکن است نخبگان و گروههای مردمی را در صفوف مخالفان قرار دهد.
اگر قرار باشد این گروههای گوناگون انقلابی را خلق کنند، بهجای آنکه دربرابر یکدیگر بایستند و توسط دولت سرکوب شوند، باید اصولی را برای همکاری و ابزاری را برای ایجاد ائتلاف علیه دولت پیدا کنند. چنین ائتلافی بین طبقات، ازجمله گروههای مختلف مردمی و نخبگان، کلید انقلابهای موفق است.
در مراحل اولیۀ انقلاب، چنین ائتلافی معمولاً توسط مصلحانِ معتدل رهبری میشود (ازآنجاکه اکثر تندروها در زندان، تبعید یا مخفی هستند). بااینحال، با پیشرفت انقلاب، این ائتلاف با اختلافات مابین گروههای مختلف روبهرو میشود. اول، ائتلاف باید علیه دولت و نیروهای ضدانقلاب مبارزه کند. دوم، هنگامی که دولت قدیمی شکست خورده است، ائتلاف اغلب دچار مناقشات داخلی درمورد میزان مقبول افراطگرایی در انقلاب میشود. این درگیریها بهطورکلی به تغییر در ایدئولوژی انقلابی و سپس حکومت ترور و جنگ منجر میشود.
ائتلاف انقلابی در رقابت جناحهای مختلف برای پشتیبانی مردمی و قدرت دولتی درهم میشکند. در چنین مواردی، جنگ داخلی و خشونتهای انقلابی پس از سقوط رژیم پیشین میتواند شدیدتر از خشونت حوادثی باشد که در جریان سقوط رژیم قبل رخ داده است. شدت مبارزات انقلابیون فرانسوی علیه گروههای معتدل در غرب و جنوب فرانسه، مبارزۀ استالین علیه دهقانان، انقلاب فرهنگی مائو علیه بوروکراتها و عملگرایان معتبر در چین و مبارزۀ روحانیون ایرانی با لیبرالهای غربی قابلمقایسه با تلاشهای انقلابیون برای رسیدن به قدرت و گاه شدیدتر از آن تلاشهاست. در چنین درگیریهایی، تعارضات ایدئولوژیک و فیزیکی ممکن است تشدید شود و سیاستهای انقلابی در میان خطوط رادیکالتر تغییر شکل بدهد.
ایدئولوژی و ملیگرایی. انقلابیون ابتدا نیازمند مجموعۀ گستردهای از ایدهها هستند تا مخالفان دولت را متحد کنند. مجموعهای ساده از ایدههایی که بهنظر میرسد وعدهای برای همه دارد، نتیجهای معمولی است. شعارهایی مانند «ایجاد دموکراسی» یا «استقرار جمهوری اسلامی» بسیار وعده داده شده است و نیازی به توضیح جزئیات ندارند.
بااینحال، همگام با مبارزات انقلابی علیه ضدانقلابها، رهبران انقلاب نیاز به یک ایدئولوژی قویتر دارند، که باعث فداکاری و پیوند عمیقتر میان طرفداران شود. این ایدئولوژی معمولاً به شکل ملیگرایی افراطی و نگرش «ما علیه آنها» است، با این ادعا که انقلابیون و حامیان آنها مدافعان راستین فضیلت کشورشان هستند، و همۀ ضدانقلابیها بهعنوان دشمن و خائن شناخته میشوند.
بنابراین، در مراحل اولیۀ انقلاب، ائتلاف گستردهای مشاهده میشود که اهداف معتدلی را برای برآوردهساختن آمال همۀ افراد اعلام میکند اما همراه با توسعۀ مبارزه برای قدرت، اهداف معتدل، رضایتبخشی کمتری دارند. رهبران افراطی، با ایدئولوژی قویتر و رادیکال، اغلب بهپیش میروند. آنها خود را مدافعان واقعی انقلاب و ملت میدانند و با هر کسی که با این ادعا مخالف است درمیافتند.
ایدئولوژی رهبران انقلابی عمیقاً در تشکیل نهادهای دولت پساانقلابی دخیل است. انقلابیون ملهم از روشنگری بهدنبال ایجاد رژیمهای قانون اساسی بودند که باعث ارتقای سرمایۀ فردی و قدرت محدود دولتی میشود؛ درمقابل، انقلابیون ملهم از مارکس و لنین، بهدنبال ایجاد دولتهای تکحزبی بودند که دامنۀ تحملشان کم بود و اداره و هدایت اقتصاد را بهدست گرفته بودند. اعتقادات مذهبی رهبران انقلاب، چه از نوع بنیادگرایی (همانند آنچه در بین روحانیون انگلیسی[16] و روحانیون ایرانی است) و چه از نوع سکولار (مانند فرانسه، روسیه و چین)، سازماندهی و تعالیم مذهبی را حاکم کرده است. میزان تبعیت از سرمایهداری یا سوسیالیسم درجۀ تلاشهای دولتهای انقلابی را برای بازتوزیع دارایی و درآمد تعیین میکند. دموکراسیهای پساانقلابی فقط در فیلیپین و نیکاراگوئه ظاهر شدند، جایی که رهبری انقلابی بهشدت به دموکراسی بهعنوان یک هدف اصلی متعهد بود.
درنهایت لازم به ذکر است که چارچوبهای فرهنگی گسترده سبب محدودیت یا ترویج تغییرات انقلابی میشوند. جایی که چارچوبهایی فرهنگی در دسترس هستند که به جبر پیشروندگی تاریخ معتقدند، بهویژه اگر بر پاکسازی جامعۀ زمینی بهعنوان نشانه یا الزامی برای پیروزی الهی در آینده تأکید داشته باشند، رهبران انقلابی به احتمال زیاد از این ایدهها برای ترویج و توجیه بازسازی جامعه استفاده میکنند. بهاینترتیب، الهیات پروتستان و برداشتهای سکولار از لیبرالیسم عقلانی و مارکسیسم، چارچوب بسیار مطلوبی برای تغییرات انقلابی بوده و گسترش آنها اغلب راه را برای انقلاب هموار کرده است. از سوی دیگر، در چارچوبهای فرهنگی که تاریخ را بهصورت سیر ادواری مینگرند، یا تغییرات جامعۀ زمینی را بیارتباط با پیروزیهای آسمانی و معنوی میدانند (مانند کاتولیک محافظهکار و اغلب ادیان کلاسیک و شرق آسیا)، تمایل به تحول اجتماعی رادیکال احتمالاً منتفی است. وقتی که چنین چارچوبهایی در دسترس هستند، نخبگان حتی درصورت بروز بحرانهای سیاسی و شکست دولت، بیشتر بهدنبال احیای نهادهای سنتی خواهند بود تا تلاش برای بازسازی جامعه.
جنگ و حکومت ترور. این یکی دیگر از تناقضهای تاریخ است که انقلابهایی که عموماً بهمنظور رفع درد و رنج و نارضایتی گروههای مختلف مردمی و نخبه بهوجود آمده بودند، اغلب رنج و ضرر زیادی پدید آوردند. هنگامی که انقلابیون برای کسب قدرت مبارزه میکنند، باید در جنگی تمامعیار شرکت کنند. اول، باید با دولت قدیمی و متحدانش مبارزه کنند. وقتی که ضدانقلابیون در داخل کشورشان باشند، ممکن است در جنگ داخلی شرکت کنند. و هنگامی که کشورهای خارجی بهدنبال عقبزدن انقلاب هستند، به جنگ بینالمللی سوق داده میشوند. اکثر انقلابها، ازجمله در ایران، نیکاراگوئه و ویتنام، در ادامۀ راه خود با جنگهای داخلی و بینالمللی و صدهاهزار تلفات مواجه شدند.
علاوهبراین، ائتلافهای انقلابی اغلب در هنگام تصمیمگیری درمورد اینکه تا کجا جنگ را ادامه دهند، یا درمورد تخریب دولتهای قدیمی یا توزیع مجدد مالکیت و قدرت، ازهم گسیخته میشوند. سپس اعتدالیون و تندروهای افراطیتر به منازعه خاتمه میدهند؛ و ازآنجاکه تندروها معمولاً در بسیج حمایت مردمی موفقتر هستند، یک دوره قدرت را بهدست میگیرند و طی آن مخالفان خود را ترور میکنند.
در طول دورۀ دولت ترور، دولت جدید در جستوجوی دشمنان است و تلاش میکند جامعه را از آنها پاک کند. دورۀ ترور ممکن است کوتاه باشد، ممکن است برای سالها ادامه داشته باشد، یا ممکن است با فواصل زمانی مجدداً آغاز شود. دولت ترور ممکن است خبرچینها یا پلیس مخفی، دادگاههای نمایشی، اعدامها، احکام طولانیمدت حبس، یا اردوگاههای تبعید و بازآموزی برای هرگونه مخالفت با دولت را شامل میشود. دورههای ترسناک دولت ترور در انقلابهای فرانسه، روسیه، چین، کامبوج و ایران رخ داده است، و با درجۀ خفیفتری از شدت در رژیمهای انقلابی ویتنام، کوبا، مکزیک، افغانستان، و عراق.
انقلابیون اغلب هزینههای ترور و جنگ را بهعنوان قربانیهای لازم برای حصول دستاوردهای انقلابی توجیه میکنند. بااینحال، انقلابها در واقع دستاوردهای متفاوت و اغلب ناامیدکنندهای داشتهاند.
دستاوردهای انقلابها شامل تغییر در نهادها، نگرشها، روابط ژئوپولیتیک و سازمانهای اقتصادی است. اگرچه دستاوردهای انقلابی در میزان و اثربخشی تغییری که تولید میکنند متفاوت است، ممکن است چند تعمیم وجود داشته باشد.
اختیار دولتی قویتر. انقلابها زمانی رخ میدهند که دولتهای ضعیف قادر به پاسخگویی به اعتراضات مردم و نخبگان و دفاع از خود دربرابر حملات مخالفان نباشند. بنابراین انقلابیون بهطورکلی از نیاز به تقویت دولت آگاه هستند تا از سرنگونشدن در نوبت بعد جلوگیری کنند. انقلابیون معمولاً منابع را جذب میکنند و مالیات را افزایش میدهند و حجم دولت را به میزان قابلتوجهی گسترش میدهند. آنها اغلب زمین و داراییهای دیگر را از ثروتمندان مصادره میکنند و این منابع را خودشان اداره میکنند یا مجدداً توزیع میکنند تا حمایتهای مردمی را بهدست آورند. انقلابیون همچنین غالباً ملزومات، تعهدات یا امتیازات نخبگان قدیمی را ازبین میبرند. علاوهبراین، انقلابیون درجهت گسترش ایدئولوژی ملیگرایی و ایجاد انگیزۀ قوی تلاش زیادی بهخرج میدهند. برای همۀ این دلایل، آنها میتوانند بهمحضاینکه قدرت خود را مستقر کردند، بر حمایت گستردۀ مردمی تکیه کنند. بنابراین دولتهای انقلابی جدید تمایل دارند از لحاظ اقتصادی و از نظر حمایت سیاسی قویتر از دولتهایی باشند که جایگزین آنها شدهاند. همانطورکه حکومتهای انقلابی با بسیج مردم برای جنگ، یا برای دفاع از انقلاب خود را توسعه میدهند، دولتهای انقلابی جدید نیز نسبتبه قبل تمایل بیشتری به قدرت نظامی و تهاجمی دارند.
غرور ملی. اگرچه ممکن است نامعقول بهنظر برسد، یکی از نتایج شایع و قابلتوجه انقلاب این است که شهروندان در دولت انقلابی جدید مملو از حس افتخار برای استقلال و عزم و ارادۀ خود هستند. حس ایستادگی درمقابل کشورهای دیگر، رهبران بد، و متوقفکردن سرنوشت محتوم، دورههای انقلابی را برای کسانی که درگیر آن هستند بسیار هیجانانگیز و معنیدار میسازد. این غرور ملی میتواند حکومت انقلابی را برای مدتی طولانی پس از آنکه شروع به رفع مشکلات اقتصادی و سیاسی کرد پایدار نگه دارد، مانند کوبای کنونی و ویتنام. از سوی دیگر، فقدان غرور ملی در دولتهای کمونیستی در اروپای شرقی، که پس از جنگ جهانی دوم تحت نفوذ روسیه[17] بودند، در پی تضعیف دولتها، راه را برای انقلاب در این کشورها باز کرد. علاوهبراین، اگر رژیمهای جدید (چه با انقلاب حاصل شوند و چه به علل دیگر) نتوانند هویت ملی ایجاد کنند، ضعف دولت میتواند فرصتهایی برای اعلان هویتهای جایگزین و تعارضات شدید بین گروههای مختلف بهوجود آورد، همانگونه که پس از فروپاشی یوگسلاوی رخ داد.
مشکلات رشد اقتصادی و نابرابری. متأسفانه، انقلابها نمیتوانند مشکلات اقتصادی، مسئلۀ رشد، و کاهش نابرابری را حل کنند. انقلابهایی نظیر انقلاب آمریکا در سال 1776، انقلاب فرانسه در سال 1789 و انقلاب مکزیک در سال 1911 که به جوامع سرمایهداری منجر شدند، به مشاغل انفرادی اجازه دادند که بتوانند تولید و انباشت ثروت بزرگی ایجاد کنند و رشد اقتصادی قابلتوجهی داشته باشند. بااینحال، آنها همچنین اجازه دادند که نابرابری و حتی فقر بزرگی در جامعه ایجاد شود، که گاهی اوقات حتی از جامعۀ پیش از انقلاب بیشتر است.
انقلابهایی که به جوامع سوسیالیستی منجر شدند، مانند انقلاب روسیه در سال 1917، انقلاب چین در سال 1949 و انقلاب کوبا در سال 1958، در افزایش برابری و ازبینبردن فقر شدید نتایج بهتری کسب کردند. اگرچه تمام انقلابها به توزیع مجدد زمین یا درآمد تمایل دارند، چنین توزیع مجددی در جوامع سوسیالیستی کاملتر و ماندگارتر است. جوامع انقلابی سوسیالیستی در توسعۀ سوادآموزی و بهبود دسترسی به مراقبتهای پزشکی پیشرفت کردند. بااینحال، جوامع سوسیالیستی تلاشهای انفرادی برای کسبوکار را خنثی میکنند و مقررات سنگین اقتصادی ایشان، انعطافپذیری، نوآوری و رشد کلی را کاهش میدهد. بهاینترتیب، جوامع سوسیالیستی اگرچه ممکن است بهسرعت رشد اقتصادی اولیه را نشان دهند، گرایشی محتوم به رسیدن به یک حالت ثابت و سپس رکود دارند. همگام با رشد جمعیت جوامع سوسیالیستی، جوامع سرمایهداری از آنها پیشی میگیرند. در جوامع سوسیالیستی زندگی مردم را باهم برابرتر، اما از لحاظ زندگی اقتصادی کمتر رضایتبخش است. در آن زمان، ممکن است منابع اقتصادی خودِ دولت و حمایت سیاسی آن کاهش یابد، درنتیجه تا حد زیادی دولت تضعیف میشود. این فرایند، دولتهای اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی را آسیبپذیر کرد و به انقلابهای 1989 ـ 1991 رسید.
مشکلات دموکراسی. انقلابها بهطورکلی دموکراسی و حقوق برابر برای همه، ازجمله اقلیتهای قومی و مذهبی و زنان، را وعده میدهند. بااینحال، دموکراسی اغلب قربانی سوءمبارزه علیه نیروهای ضدانقلابی میشود. جنگ و ترور به هدایت کامل دولت مرکزی نیاز دارد و به نظامیسازی جامعه منجر میشود. جستوجو برای دشمنان ضدانقلابی مایل است مردم را به تکحزب متحد انقلابی تبدیل کند. بنابراین انقلابها بهطور معمول به دیکتاتوری یا دولتهای تکحزبی منجر میشوند که چتر حمایتی محدودی دارند و گروههای اقلیت را که در خارج از ایدئولوژی سلطهجوی ملیگرای حکومت انقلابی قرار میگیرند مورد آزار و اذیت قرار میدهند. آزار و اذیت تبتیها در چین، کردها در ایران، و بومیان آمریکایی در نیکاراگوئه، تنها نمونهای از آزار و اذیت قومی در دولتهای جدید انقلابی است. افزونبراین، درحالیکه حقوق زنان به مدت طولانی نادیده گرفته شده، انقلابی که به رهبری مردان انجام شده است، بهرغم نیتهای خوب، بعید است شرایط زنان را بهبود دهد.
دموکراسی فقط در جوامع پساانقلابیای ظاهر میشود که با تهدیدات قوی ضدانقلاب داخلی روبرو نیستند، یا اینکه پس از این تهدیدها شکست خوردهاند، یا اینکه رهبران انقلابی بهشدت به دموکراسی متعهد هستند. هند، فیلیپین، پرتغال، نیکاراگوئه و ایالاتمتحده از معدود ملتهایی هستند که بهدنبال انقلابهای دموکراتیک پایدار شدهاند. بااینحال، پس از چندین دهه، همزمان با ظهور طبقات گستردهای از قشر متوسط و حرفهای در جامعه، حتی یک دولت انقلابی تکحزبی ممکن است با خواستهای جدیدی برای دموکراسی تکثرگرا مواجه شود که وقتی دولت اولین بار قدرت را بهدست گرفته بود سرکوب شده بودند. این موردی است که در مکزیک، چین، اتحاد جماهیر شوروی سابق و اروپای شرقی صادق است.
تاریخ انقلابها نشان میدهد که تنوع فوقالعادهای در علل ایجادی، توسعه و دستاوردهای انقلابها وجود دارد. از اعصار کلاسیک تا مدرن، حکومتها توسط گروههای تحولخواه سرنگون شدهاند، اما روشها و اهداف آنها تغییر کرده است. بهنظر نمیرسد هیچ نوع رژیمی کاملاً از انقلاب مصون باشد، درعینحال بهنظر میرسد که سلطنت سنتی، امپراتوریها و دیکتاتوریهای فردی آسیبپذیرند.
نظریههای توده و نظریههای طبقه برای توصیف این تنوع و پیچیدگی بسیار ساده هستند. الگوی فرایندی که به تغییر در ساختارها و روابط بین دولتها، نخبگان و گروههای مردمی توجه میکند و نقش ائتلافهای انقلابی، فشارهای بینالمللی و ایدئولوژیها را در الگو منظور میکند مفیدتر خواهد بود.
انقلابها در کشورهایی رخ میدهد که در معرض فشار تعارضات بینالمللی هستند، یا با رشد جمعیت در دولتهایی ضعیف مواجهاند، یا نخبگان در تضاد و تعارض باهم هستند یا مردمانی دارند که قابلیت اعتراض و بسیج در آنها زیاد است. تا زمانی که چنین شرایطی رخ میدهد، و البته هنوز چشمانداز چنین شرایطی در بسیاری از نقاط آفریقا، خاورمیانه، آمریکای لاتین، آسیا و حتی چین وجود دارد، تاریخ انقلابها پایان نخواهد یافت.
[1]. جنگهایی در انگلستان که در نیمۀ دوم قرن پانزدهم در فاصلۀ سالهای ۱۴۵۵ تا ۱۴۸۵ بین دو خاندان قدرتمند لانکاستر با نشان گل سرخ و یورک با نشان رز سفید درگرفت. علت این درگیریها تلاش هریک از این دو خاندان برای رساندن یکی از اعضای خود به پادشاهی انگلستان بود.
[2]. Mrikaner دولت سفیدپوست و نژادپرست آفریقای جنوبی. این واژه درمقابل Afrikaner یعنی آفریقاییهای ساکن آفریقای جنوبی بهکار میرفت.
[3]. تمدن اتروسک تمدن ایتالیای قدیم بود که حدود 700 سال پیش از میلاد و پیش از ظهور جمهوری روم در آن سرزمین حکومت میکرد؛ رود تیبر از داخل شهر کنونی رُم میگذرد.
[4]. Girolamo Savonarola
[5]. ویلیام آرنج یا ویلیام سوم در لاهۀ هلند بهدنیا آمد. مادرش بزرگترین فرزند چارلز اول پادشاه انگلستان بود و ویلیام از این طریق به خانوادۀ سلطنتی انگلستان متصل میشد.
[6]. گلدستون این مقاله را در سال 1997 نوشته است، یعنی 5 سال بعد از فروپاشی رژیم سوسیالیستی شوروی و 7 سال بعد از واقعۀ میدان تیانمن در پکن.
[7]. نشست ملی در سال 1788، 174 سال بعد از آخرین نشست برگزار شد. در این مجمع اشرافزادگان، روحانیون، نمایندگان دولتی، و تعدادی از مردم طبقۀ متوسط شرکت داشتند. این نشست یکی از جرقههای انقلاب و واقعۀ بعد از آن یعنی سقوط باستیل بود.
[8] Alexander Kerensky
[9]. لازم به ذکر است که چند سال قبل از این واقعه سه جمهوری بالتیک در درون اتحاد جماهیر شوروی یعنی لیتونی، لیتوانی و استونی از آن خارج شده بودند.
[10]. Union of Soviet Socialist Republics
[11]. مفهوم رانت زمین با درجۀ حاصلخیزی زمینها مشخص میشود. برای اطلاع بیشتر به مفهوم رانت ریکاردو توجه کنید.
[12]. گلدستون در اینجا از واژۀ «روسیه» استفاده کرده است، و منظور او کشور اتحاد جماهیر شوروی است.
[13]. در مستعمرات امپراتوری اسپانیا، با تجمیع زمینهای کوچکِ دهقانان زمینهای بزرگ برای کشت فراهم میشد، و عملاً دهقانان بومی به کار اجباری بر روی زمینهای خود مشغول میشدند.
[14]. هندوستان هنوز جزء کشورهای مشترکالمنافع بریتانیای کبیر است.
[15]. هوهنزولرن خانوادۀ سلطنتی آلمانی بود که پادشاهان پروس در سالهای 1701 ـ 1918 و امپراتورهای آلمان در سالهای 1871 ـ 1918 از آن برآمدند. در سال 1945، هوهنزولرن یک دولت در غرب آلمان بود که بهعنوان بخشی از منطقۀ اشغالشدۀ فرانسه پس از جنگ جهانی دوم و به پایتختی توبینگن ایجاد شده بود. این دولت در سال 1952، با دولت تازهتأسیس بادن وورتمبرگ ادغام شد.
[16]. پیوریتنها در قرون شانزدهم و هفدهم در انگلستان.
[17]. گلدستون «روسیه» را بهجای «اتحاد شوروی» بهکار برده است، و مترجم عیناً همان را نقل میکند.